شفا بیمار در مرقد امام رضا (ع)
درسن 21 سالگی متوجه شدم، به بیماری قلبی مبتلا گشته ام بیماریی که توان فرسا بود. از این تاریخ تمام روزهای من به معالجه و رفتن از این دکتربه آن دکتر می گذشت و با 4 سال رفت و آمد با وجود سنگین ترین هزینه ها و بهترین پزشکان معالجه نشدم. پشت درهای ساختمان پزشکان انتظار کشیدن حوصله ام را سر برده بود، مخصوصاً که هرچه می دویدم کمتر نتیجه می گرفتم. هرروز نا امیدتر از روز پیش به خانه باز می گشتم، حالم وخیم شده بود به طوری که بعضی شب ها دو تا سه دکتر بر بالین من حاضر می شدند، ولی بهبودی حاصل نمی شد. دقایق سال نو با کندی هرچه کشنده تر، شروع شد و بیماری من شدت یافت، آشیانه تازه بنیاد زندگیمان را هاله ای از نومیدی و یاس پوشانده بود، همسرم در حالی که سعی می کرد بیماری مرا عادی جلوه دهد، همیشه نوید بهبودی مرا می داد. اما در دریای چشمانش غمی سنگین لنگر انداخته بود، بستگان همه در فکر چاره بودند و تمام وقتشان به مشورت می گذشت. تا اینکه تصمیم گرفتند مرا برای گرفتن شفا خدمت آقا بیاورند و پس از چند روز، توفیق زیارت آقا را پیدا کردیم، به اتفاق همسرم ساعت 11 شب به حرم رفتیم و پس از بجای آوردن زیارت درکنار پنجره زلال اشک و آه زانو زدیم، نمی دانم تا کی در راز و نیاز بودم و از عالم خاکی رها، که با صدای غیر طبیعی طپش قلبم به خود آمدم، سپیده دمیده بود و نسیمی ملایم می وزید، حالم آشفته بود ناله کنان همسرم را که به خواب رفته بود برای چندمین بار صدا کردم، او در حالیکه صورتش خیس از اشک بود با شوقی وصف ناپذیر به من نگاه کرد و در جواب التماس های من که حالم خیلی بد است و زودتر مرا به دکتر برسان، آرام و با اطمینان گفت: تو خوب شدی ! همین حالا بهبودیت را بدست آوردی و وقتی مرا نگران و آشفته دید، ادامه داد: آقا شما را شفا داد، جای هیچ نگرانی نیست. من مات و مبهوت به دست های لرزانش نگاه کردم که داشت مرا بلند می کرد تا بنشینم گفتم چطور؟ گفت کمی صبر کن و در حالیکه کلمه به کلمه واژه ها را ادا می کرد، دستم را در دستش گرفت و گفت: ایکاش چند لحظه دیرتر مرا ازخواب بیدارمی کردی، داشتم با مولایم شفا دهنده دردمندان حرف می زدم. برخود لرزیدم و اشک سیل آسا از دیدگانم جاری شد. متحیر به دهان او چشم دوخته بودم. به حدی که طپش قلبم را فراموش کردم او گفت: مجلسی بود و عده ای درآنجا مشغول سینه زنی، آقایی نورانی با دستاری مشکی بر روی چهار پایه ای بلند ایستاده بودند. من و تو در کناری نشسته و به سخنرانی ایشان گوش می دادیم آقا که به مردم نگاه می کردند چشمشان به ما افتاد. با دست به من اشاره کردند من به اطرافم نگاه کردم. کسی جز من و تو در آن جهت نبود. پرسیدم با من هستید؟ فرمود: بله با شما و مطلبی فرمودند که متوجه نشدم. دوباره اشاره فرمودند، شما که آن جا نشسته اید به من نزدیک تر شوید، می خواستم بلند شوم و به خدمتشان برسم که مرا از خواب بیدارکردی. سخت از بیدار کردن همسرم پشیمان و متأسف شدم و در حالیکه گریه می کردم با کمک او از جا برخاستم و به اتفاق به خانه برگشتیم. ضربان قلبم بسیار منظم و آرام بود و هیچ دردی و یا ضعفی احساس نمی کردم. خوب می دانستم که من لیاقت معجزه آقا را نداشتم ولی ایشان چقدر بزرگوار و مهربان بودند که شفیع من گنهکار در پیشگاه حق تعالی شدند. روز بعد نزد دکتری که نوبت داشتم رفتم و بعد از آن روز به دکترهای دیگری که متخصص بودند مراجعه کردم همه به اتفاق نظر دادند که کاملاً سالم هستم و هیچ مشکل قلبی مشاهده نمی شود.(ویژه نامه ی شفا یافتگان، اداره کل روابط عمومی آستان قدس رضوی)
منبع :http://darbanreza.blogfa.com