دختر خانم ازدواج کن !! – خاطره پزشکی
نوشته : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
ویراستار :سیمین گله بان ازارومیه
شب هنگام در اورژانس ،با صدای وحشتناکی همچون فیلم های کابویی توسط چند نفر باز و بسته شد و روی تختی دختر جوانی را با حالت بسیار آشفته به داخل اورژانس آورده و بیماررا مستقیم به انتهای اورژانس بردند.چون من مریض داشته و در حال معاینه بیماریی بودم، پزشک دیگری بالای سر آن دختر رفت و به درمانش پرداخت. اما سر و صدای بیمار و اضطراب غیرمعمولی همراهان ، پزشک را مجبور کرد به ویزیتهای مجدد از وی مبادرت کند و نهایتا مجبور شد با تجویز آمپول آرامبخش بیمار را تا مدتی آرام کند ولی این پایان داستان نبود . دخترک بعد ده دقیقه دوباره شروع به سروصدا و فریادهای گوش خراش نمود . طوری که اگر کسی از دور صدایش میشنید ،خیال میکرد حتما او را شکنجه میدهند !!. پزشک بینوا برای چندمین بار او را معانیه و برایش آرامبخش دیگر با یک عالمه آزمایش و گرافی نوشت و تا مدتی ساکتش نمود . این بیمار نه تنها آرامش خود بلکه آرامش اکثر بیماران و حتی همراهان و کادر را نیز به هم زده بود ،برای همین دلیل با سرو صدای مجددش ، همه نگاهها به طرف پزشک معالج میرفت تا دختره را ساکت کند .بالاخره پزشک بیمار را بعد از ساعتها تلاش مرخص کرد (البته در حالت خواب) .یکی دو روز بعد دوباره همان دختر را با وضعیت مشابه کشان کشان به اورژانس آوردند.ایندفعه پزشک دیگری او را معاینه و درمان کرد.این برو وبیاها در عرض چند هفته بارها تکرارگردید. همه پزشکان نیز به یک تشخیص واحدی رسیدند که دختر، بیمارهیستریکی (خود بیمار انگاری ) می باشد و مشکل خاصی نداشته و باید به یک روانپزشک مراجعه کند.ولی همراهان بیمار این موضوع را قبول نداشتندو مدعی بودند که باید تمامی متخصصین از هر نوع و رشته ای دخترشان را ، آن هم در اورژانس معاینه اش کنند!! . به عبارت ساده تر وضعیت بدتر از روزهای قبل شد چونکه والدین بیمار اعتقاد داشتند حتما دخترشان دارای بیماری بسیار خطرناکی بوده و کسی نتوانسته آنرا تشخیص بدهد و از طرفی هیچگونه تمایلی نداشتند او را به بیمارستان دیگر دولتی یا خصوصی ببرند !!. یک روز من پزشک این بیمار شدم. اودختری بود حدودا 25 ساله با تحصیلات دیپلم ، دارای خانواده ای به ظاهر متشخص و تحصیل کرده که در عرض چند هفته به خاطر بیماری دخترشان ، بسیار حساس و مضطرب شده بودند.در معاینات اولیه علائم حیاتی دختر نرمال ،آزمایشات نرمال،گرافیهاهمه نرمال بودند. بیمارخودرابه شدت به کناره های تخت میزد وتندتند نفس کشیده و پلکهای خود در حالت بسته به هم میزد .مدتی نگاهش کردم از این نوع بیمارها در اورژانس زیاد دیده بودم. و تشخیص پزشکان قبلی را تائید کردم دختر بیماری خاصی نداشت ولی مطمئن بودم حتما مشکلی داشته که باعث میشد که او را هر بار با چنین سرووضع آشفته ای به اورژانس بیاورند .فکری به خاطرم رسید، میدانستم که اگر مثل دیگر همکاران عمل کنم بی شک نتیجه ای نخواهم گرفت. مجبورشدم تلفنی با یکی از اساتید روانپزشک مشاوره کنم و از تجربیات روانشناسی او بهره بگیرم.ولی همکارم تمایل داشت تا بیمار را به مرکز روانپزشکی ارجاع نمائیم که توضیح دادم اینکار به خاطر ممانعت خانواده دختر امکان پذیر نمیباشد او نیزلطف کرد کاررا به گردن من انداخت !!..به فکرفرو رفتم خدایا ، چرا باید یک دختر جوان هرروز دچار این حملات شدید عصبی مقاوم به درمان شود؟! .در جامعه ایرانی ما چه مسایلی برای جوانان آزاردهنده است؟! تحصیل، پول ،جهیزیه، آزادی، لباس، طلا، ازدواج و ... ، بله خودش بود ازدواج!! چرا که در کشور ما مثل اکثرفیلمهای سینمائی بیشتر مشکلات جوانان ایرانی ناشی ازنبودن حداقلهایی مثل ازدواج آسان ،مسکن ارزان ،کارمناسب ،یا عوارض طلاق و قاچاق میباشد !!. اما از کجا بایدشروع میکردم تا این موضوع مشخص می شد؟!. همان مشکلی که حکیم ابوعلی سینا با شاهزاده بیمارمعاصر خود داشت.به همراهان گفتم :بابا این طفلک که اصلا حالش خوب نیست و اصولا بایستی بستری و سریع عمل جراحی شود !! .ولی ابتدا باید نبض او را خوب کنترل کنم، تا آنجائی که یادمه در زمان استاد بزرگ حکیم ابوعلی سینا نیزاین بیماری گزارش و ازروی نبض فرد ،بیمارخطرناکش راتشخیص داده اند .نبض مچ دست دختر راگرفته و چشمکی به پدرومادرش زدم وگفتم :متاسفانه کارخاصی برای بیمارشما نمی توان انجام داد .واقعا حیف شداصولا بایستی این دختر ،آلان دهها خواستگار می داشت. اما مشخص است که این دختر اصلا اهل اینگونه حرفها نیست. همین طور که به عمد ازازدواج حرف می زدم ، دختر دیگر تکان نمی خورد و به نظرمیرسید که به حرفهای من به دقت گوش می دهد. همینطورکه نبض دختر در دستم بود ادامه دادم : بله شاهزاده بیچاره دارای بیماری کشنده و بسیار خطرناکی بنام .... یکدفعه پدرومادردخترگفتند : آقای دکترما که نصف عمر شدیم تراخدا بگو آن بیماری شاهزاده که شبیه بیماری دختر ما ست چه بود ؟ گفتم سخت ترین بیماری ، او عاشق بود آنهم عاشق یک کنیزک دربار!! وزمانی حکیم ابو علی سینااین را فهمید آن کنیزک به درباروارد شد در این هنگام تعداد نبضهای شاهزاده نیززیادتر گردید. و در این موقع به عمد به گوش دختر گفتم : البته نبض تو خیلی بالا نرفته فقط دو برابر شده !!صد حیف که اهل ازدواج وعشق وعاشقی نیستی ،اگر بودی لبخند میزدی،یکدفعه دخترک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و آنقدرخندید که به سکسکه افتاد و مجبور شد از جایش بلند شده و به خنده خود ادامه داد.پدرومادرش که هاج و واج و حیران به دختر خودشان که هفته ها بیمار بود ،ولی آلان از خنده به گریه افتاده بود نگاه میکردند یکدفعه آنها نیز به خنده افتادند. سپس پرستاران ومن نیز شروع به خندیدن کردیم وحالا نخندوکی بخند. بعد ازدقایقی پدرومادر دخترکه تازه فهمیده بودند موضوع ازچه قراراست، بدون هر گونه دارویی دخترخود را با رضایت شخصی بردند.بعدامعلوم شد که دخترخانم کسی را دوست داشته، که پدرومادرش اجازه خواستگاری و ازدواج با آن فرد را نداده بودند.بعد از چندی همان دختر به همراه آقایی با یک جعبه شیرینی که مال عروسی شان بود به اورژانس آمدند!!.
WEST AZERBIJAN - URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI