شفا بیمار در مرقد امام رضا (ع)
درسن 21 سالگی متوجه شدم، به بیماری قلبی مبتلا گشته ام بیماریی که توان فرسا بود. از این تاریخ تمام روزهای من به معالجه و رفتن از این دکتربه آن دکتر می گذشت و با 4 سال رفت و آمد با وجود سنگین ترین هزینه ها و بهترین پزشکان معالجه نشدم. پشت درهای ساختمان پزشکان انتظار کشیدن حوصله ام را سر برده بود، مخصوصاً که هرچه می دویدم کمتر نتیجه می گرفتم. هرروز نا امیدتر از روز پیش به خانه باز می گشتم، حالم وخیم شده بود به طوری که بعضی شب ها دو تا سه دکتر بر بالین من حاضر می شدند، ولی بهبودی حاصل نمی شد. دقایق سال نو با کندی هرچه کشنده تر، شروع شد و بیماری من شدت یافت، آشیانه تازه بنیاد زندگیمان را هاله ای از نومیدی و یاس پوشانده بود، همسرم در حالی که سعی می کرد بیماری مرا عادی جلوه دهد، همیشه نوید بهبودی مرا می داد. اما در دریای چشمانش غمی سنگین لنگر انداخته بود، بستگان همه در فکر چاره بودند و تمام وقتشان به مشورت می گذشت. تا اینکه تصمیم گرفتند مرا برای گرفتن شفا خدمت آقا بیاورند و پس از چند روز، توفیق زیارت آقا را پیدا کردیم، به اتفاق همسرم ساعت 11 شب به حرم رفتیم و پس از بجای آوردن زیارت درکنار پنجره زلال اشک و آه زانو زدیم، نمی دانم تا کی در راز و نیاز بودم و از عالم خاکی رها، که با صدای غیر طبیعی طپش قلبم به خود آمدم، سپیده دمیده بود و نسیمی ملایم می وزید، حالم آشفته بود ناله کنان همسرم را که به خواب رفته بود برای چندمین بار صدا کردم، او در حالیکه صورتش خیس از اشک بود با شوقی وصف ناپذیر به من نگاه کرد و در جواب التماس های من که حالم خیلی بد است و زودتر مرا به دکتر برسان، آرام و با اطمینان گفت: تو خوب شدی ! همین حالا بهبودیت را بدست آوردی و وقتی مرا نگران و آشفته دید، ادامه داد: آقا شما را شفا داد، جای هیچ نگرانی نیست. من مات و مبهوت به دست های لرزانش نگاه کردم که داشت مرا بلند می کرد تا بنشینم گفتم چطور؟ گفت کمی صبر کن و در حالیکه کلمه به کلمه واژه ها را ادا می کرد، دستم را در دستش گرفت و گفت: ایکاش چند لحظه دیرتر مرا ازخواب بیدارمی کردی، داشتم با مولایم شفا دهنده دردمندان حرف می زدم. برخود لرزیدم و اشک سیل آسا از دیدگانم جاری شد. متحیر به دهان او چشم دوخته بودم. به حدی که طپش قلبم را فراموش کردم او گفت: مجلسی بود و عده ای درآنجا مشغول سینه زنی، آقایی نورانی با دستاری مشکی بر روی چهار پایه ای بلند ایستاده بودند. من و تو در کناری نشسته و به سخنرانی ایشان گوش می دادیم آقا که به مردم نگاه می کردند چشمشان به ما افتاد. با دست به من اشاره کردند من به اطرافم نگاه کردم. کسی جز من و تو در آن جهت نبود. پرسیدم با من هستید؟ فرمود: بله با شما و مطلبی فرمودند که متوجه نشدم. دوباره اشاره فرمودند، شما که آن جا نشسته اید به من نزدیک تر شوید، می خواستم بلند شوم و به خدمتشان برسم که مرا از خواب بیدارکردی. سخت از بیدار کردن همسرم پشیمان و متأسف شدم و در حالیکه گریه می کردم با کمک او از جا برخاستم و به اتفاق به خانه برگشتیم. ضربان قلبم بسیار منظم و آرام بود و هیچ دردی و یا ضعفی احساس نمی کردم. خوب می دانستم که من لیاقت معجزه آقا را نداشتم ولی ایشان چقدر بزرگوار و مهربان بودند که شفیع من گنهکار در پیشگاه حق تعالی شدند. روز بعد نزد دکتری که نوبت داشتم رفتم و بعد از آن روز به دکترهای دیگری که متخصص بودند مراجعه کردم همه به اتفاق نظر دادند که کاملاً سالم هستم و هیچ مشکل قلبی مشاهده نمی شود.(ویژه نامه ی شفا یافتگان، اداره کل روابط عمومی آستان قدس رضوی)
منبع :http://darbanreza.blogfa.com
بیماران دروغگو
امروز داشتم فکر میکردم که توی بهداری گچساران چقدر وقت و انرژی صرف مقابله با دروغ های مردم و مچگیری از اونا میشه! واقعاً چرا بعضیا وقتی به درمانگاه و بیمارستان میان این همه دروغ میگن؟ یعنی استفاده از دارو و امکانات مفت و مجانی ارزش این همه دروغ و تقلب رو داره؟
اولش که به پذیرش مراجعه میکنن، پذیرش درمانگاه باید مشخصاتشون رو چک کنه تا بیمار همون صاحب دفترچه باشه. بعدش قبل از ورود به اتاق معاینه، کارگر جلوی در باید دوباره چک کنه که یه وقت توی این چند متر فاصله از پذیرش تا اتاق معاینه، بیمار عوض نشده باشه و همون کسی که شماره رو گرفته خود بیمار باشه. بعداز اون دوباره پزشک باید ظاهر بیمار رو با عکس و مشخصات صفحه اول دفترچه تطبیق بده تا یه وقت یکی از همراه ها خودش رو بعنوان بیمار جا نزنه! باور کنید توی همین چند متر فاصله از پذیرش تا اتاق پزشک روزانه چند نفر جای خودشون رو عوض میکنن و دفترچه شون رو به آشناها و اقوام غیرشرکتی شون که حق استفاده ندارن میدن.چندین بار پیش اومده که بیمار حتی تا روی تخت جراحی هم پیش رفته و بعداً فهمیدن که تقلبیه و از اتاق عمل درش آوردن!
از طرف دیگه بارها میبینیم کسی که تا چند دقیقه پیش سالم و سرحال راه میرفته یه دفعه تا به اتاق پزشک میاد خم میشه و خودش رو به مریضی میزنه تا بتونه چند قلم دارو یا یک روز استراحت پزشکی بگیره.
خیلی از کسانیکه به درمانگاه ما مراجعه میکنند اصلاً بیمار نیستن و فقط میان سهمیه داروی مجانی شون رو بگیرن و ببرن به فامیل و آشناهاشون بدن. تصورش رو بکنید از اول پاییز تا آخر زمستون روزی چند نفر به عنوان سرماخوردگی به شما مراجعه کنن و بگن از گلودرد و تب و سرفه داریم میمیریم، بعد وقتی معاینه شون میکنی میبینی کاملاً سالمن و حتی گلوشون قرمز هم نیست. خیلی وقتا اگه صداقتش رو داشته باشن بعداز اینکه مچشون رو گرفتی خودشون میگن که آره خودم چیزیم نیست، ولی یکی از آشناهامون یا مهمونامون این مشکل رو داره و اومدم براش دوا بگیرم!
واقعاً این همه دروغ برای چیه؟
امروز خانم ق. به درمانگاه اومد. بنده خدا توی این چند سالی که شوهرش فوت شده اگه یه روز در میون به درمانگاه نیاد مریض میشه و دق میکنه! میدونستم مشکلش چیه؛ بنابراین قبل از اینکه خودش شروع کنه بهش گفتم خانم ق. هفته پیش هم من به شما گفتم که برای دندون دردتون باید به دندانپزشک مراجعه کنید و من دیگه براتون دارو نمینویسم.
با حالت مظلومانه ای گفت آخه آقای دکتر امروز رفتم دندانپزشکی ولی گفتن دکتر نیست.
دفترچه اش رو باز کردم؛ دیدم همین امروز توسط همکار دندانپزشک ویزیت شده و براش عکس نوشته. بهش گفتم ولی اینجا که برگه اش هست، دکتر شما رو دیده و براتون عکس نوشته.
باحالت حق به جانبی پرسید: کی؟!
دفترچه رو بهش نوشن دادم و گفتم همین امروز بیست و هشتم شهریورماه!
بازم دست از دروغ برنداشت و گفت: آهان...دکتر دندانپزشک معاینه ام کرد ولی یادش رفت برام دارو بنویسه.
دفترچه اش رو یه ورق دیگه زدم؛ نسخه دکتر بود با سه قلم قرص و کپسول و دهان شویه. برگه دفترچه رو بهش نشون دادم و گفتم خانم ق. این هم نسخه داروهاتون که از داروخانه گرفتی؛ دیگه چی میخوای؟!
یه دفعه گفت: وااااا.....دکترررررررر........
دفترچه رو برداشت و از اتاق بیرون رفت تا یه روز دیگه با یه دروغ دیگه بیاد!
منبع :http://gachland.mihanblog.com
خاطرات یک خانم مبتلا به ایدز
همسرم مدت زیادی بیمار بود و هیچ پزشکی تشخیص درستی از بیماری او نداده بود. در نهایت تشخیص دادند همسرم مبتلا به ایدز است و من و یکی از فرزندانم نیز مبتلا شده ایم.
برای مراسم چهلم همسرم به مدرسه بچه ها رفتم و اولیاء مدرسه را دعوت کردم. وقتی فهمیدند فرزندم هم HIV مثبت است او را از مدرسه اخراج کردند و او هم قربانی پدر و مادر خود شد. مدیر مدرسه از من خواست که او را به خانه برده به او آموزش بدهم و فقط برای امتحان او را به مدرسه بیاورم. وقتی شرح ماجرا را به عمویش گفتم با عکس العمل نه چندان شایسته او و گفته هایش مبنی بر اینکه من خودم می توانم به او درس بدهم و این کار به نفع خود اوست روبرو شدم.
آدمهایی که اطلاعاتی در این زمینه دارند و راههای انتقال را می شناسند با نگاهی ترحم آمیز به من نگاه می کنند و کسانی هم که اطلاعات ندارند و این بیماری را نمی شناسند از من دوری می کنند. من اگر می دانستم که این بیماری را دارم هرگز بچه دار نمی شدم. تمام نگرانیم فرزندم و آینده او بعد از مرگم است.
حدود 5 سال پیش تشخیص داده شد که من مبتلا شده ام. مشاوره من توسط یک روان پزشک انجام نشد، بلکه این کار به وسیله پزشک معالجم صورت گرفت. او در آن زمان اطلاعات خوبی به من داد که در جای دیگر امکان به دست آوردن آن وجود نداشت. حالا که من با این بیماری کنار آمده ام از طرف جامعه و خانواده ها به بهانه های مختلف سنگ جلوی پایم می اندازند.
تا آنجا که من اطلاع دارم هیچ تشکلی برای زنان مبتلا نیست، زیرا بسیاری از آنان نمی خواهند شناخته شوند و به دلیل آنکه جامعه از آلودگی آنها مطلع نشود به گوشه ای از خانه پناه می برند.
ما در نظر داریم که با کمک تعدادی از پزشکان، تشکل زنان HIV مثبت را برای اطلاع رسانی و حمایت از این گروه تشکیل دهیم.
منبع :http://www.iranhiv.com/story.htm
خاطرات پزشکی دوران دفاع مقدس
خانم توانا از جمله زنان فداکارى است که همواره حضورى موثر در جبهه ها داشته است. یکى از دوستانش مى گوید او را از عملیات فتح المبین به خاطر دارد، زنى متواضع که از تهران به شوش اعزام شده بود و در تخت مقابل من در اورژانس کار مى کرد. بعد از پایان عملیات از زبان رییس بیمارستان شنیدیم که او«مدیر کل دفتر پرستارى و مامایى کشور» است، اما در همه عملیات ها گمنام، حاضر مى شود و اجازه نمى دهد دیگران او را بشناسند.
«نرگس توانا» در طول هشت سال دفاع مقدس به عنوان مدیر کل پرستارى کشور مسوولیت سنگینى را به عهده داشت. او مى توانست در وزارتخانه و در پشت میزش بماند، اما همیشه با شنیدن مارش عملیات، تهران و وزارتخانه را رها مى کرد و ساک کوچکش را به دست مى گرفت و خود را به جبهه مى رسانید. او مثال عینى تمام پرستاران زحمتکش و فداکارى است که در طول جنگ، شبانه روز به نجات و به مداواى مصدومین و مجروحین مشغول بودند.
از خانم توانا تقاضا کردیم که از خاطرات سال هاى جنگ براى ما بگوید. ایشان که هنوز هم مانند گذشته، افتاده و فروتن است به سختى حاضر به گفت وگو شد و بالاخره پس از گذشت سال ها لب به سخن گشود و ما را محرم روزهاى مقاومت و دفاع کرد.
خانم توانا در گفت وگو با ایسنا، این گونه روایت مى کند: من بلافاصله بعد از دیپلم در سال ۵۲ لیسانس پرستارى ام را از «دانشکده مامایى دانشگاه تهران» گرفتم و در بیمارستان امام خمینى(ره) مشغول به کار شدم و از همان سال ها در انجمن اسلامى بیمارستان فعالیت مى کردم.
مسوولیت «مدیر کل پرستارى» را در سال ۵۹ پذیرفتم و تا پایان جنگ هم این مسوولیت را به عهده داشتم.
اولین بار شهریور ۵۹ همراه با یک اکیپ پزشک به سنندج رفتم. از سنندج هم به قصر شیرین رفتم. شهر، خالى از سکنه بود و ما در بیمارستانى به نام«قرنطینه» بودیم. همان محلى که قبلاً زائران کربلا به آنجا مى رفتند. بیمارستان خاصى بود. زیر زمین هاى بزرگى داشت.
مجروحان را به آنجا مى آوردند و ما آنها را درمان مى کردیم، چند روزى از شروع جنگ بیشتر نمى گذشت. بعد از آن هم مرتب به جبهه مى رفتم تقریباً در همه عملیات ها حضور داشتم.
کسى از بین اعضاى خانواده یا اطرافیان با رفتن من به جبهه مخالفت نمى کرد، مادر من یک زن بى سواد بود، اما عاشق اسلام و امام بود و اعتقاد داشت وقتى جبهه احتیاج به نیرو دارد و دخترش هم پرستار است و مى تواند کمک کند، باید به جبهه برود. نه تنها مرا منع نمى کرد بلکه مى توانم بگویم مشوق من براى رفتن به جبهه بود.
آن زمان تعداد محدودى از خانم ها به جبهه مى رفتند. ما یک خانواده مذهبى- سنتى بودیم و قبل از انقلاب هم در جلسات مذهبى شرکت مى کردیم. از حکومت شاهنشاهى متنفر بودیم، از فساد و بى بند و بارى زمان شاه بدمان مى آمد. وقتى انقلاب پیروز شد خودمان را مسوول مى دیدیم و براى حفظ انقلاب حاضر به هر کارى بودیم.
در زمان رفتن به جبهه نگران مجروحیت، اسارت یا حتى کشته شدن نبودم، چون معتقد بودم هر آنچه خدا بخواهد مى شود. البته از خدا خواسته بودم که حافظ حیثیت من باشد. به هر حال ما مردم ایران نسبت به ناموس و حیثیت خودمان حساس هستیم. به هر صورت به خدا توکل کردم و رفتم.
من به دلیل اینکه پرستار بودم و وجودم در علملیات ها موثر بود به جبهه مى رفتم. اما اصلا نگاهم به این موضوع تنها محدود به حضور مستقیم نبود. امام خمینى(ره) فرمودند: «از دامن زن مرد به معراج مى رود» شاید این سخن زیباترین و کامل ترین تعریف از نقش زنان باشد، اگر زنان در زمان جنگ مسوولیت اداره و امنیت خانواده را بر عهده نمى گرفتند مردها با چه اطمینانى به جبهه مى رفتند؟ زنان ما در آن سال ها سر تا پا مسوولیت و فداکارى بودند، فرقى نمى کرد در کجا باشند؛ در جبهه یا در پشت جبهه.
در طول انقلاب و جنگ، زنان وظایف خودشان را انجام مى دادند. آنها خودشان را قیم انقلاب و اسلام مى دانستند. در همه کارها یار و پشتیبان امام بودند. علت این موضوع هم آن ارزشى بود که امام به حرکت مثبت زنان مى دادند.
اگر خدا قبول کند؛ تقریباً در همه عملیات ها بودم. در اداره پرستارى و مامایى در راس کار بودم. رفتن من به جبهه الگوى خوبى براى دیگران بود و انگیزه اى مى شد که بقیه دوستان هم راهى جبهه بشوند. کار من فوق العاده سنگین بود و بعد از انقلاب تحولات زیادى رخ داده بود که هنوز نیازمند تلاش نیروها بود تا به یک وضعیت ثابتى برسد. ما در وزارتخانه، ستاد مصدومین و مجروحین را تشکیل دادیم و از همانجا اعزام نیرو داشتیم. من عضو تیم اضطرارى بودم که یک سرى از نیروهاى داوطلب در آن بودند. به محض اینکه مطلع مى شدیم که عملیاتى در شرف وقوع است؛ همه آماده و حاضر حرکت مى کردیم. من یک ساک کوچک داشتم که همیشه آماده بود. آن را برمى داشتم و خودم را به بیمارستان هاى منطقه مى رساندم. خیلى از دوستان خوب ما هم این وضع را داشتند و بارها پیش آمد که نصف شب با آنها تماس مى گرفتیم و آنها بدون داشتن حکم به سمت جبهه مى رفتند.
خیلى از پرستارانى که براى کمک به جبهه مى رفتند بچه هاى کوچک هم داشتند. اما وقتى نیاز به کمک بود با تیم هاى پزشکى به جبهه مى آمدند. دورى بچه هایشان بسیار سخت بود، اما تحمل مى کردند چرا که وظیفه خودشان مى دانستند که به مجروحین کمک کنند.
عملیات فتح المبین براى من یک عملیات فراموش نشدنى است. ما از تهران خودمان را به دزفول رساندیم. از آنجا با مینى بوس هاى گل مالى شده، ما را به بیمارستان شوش بردند. این بیمارستان را به شکل اورژانسى براى همان عملیات آماده کرده بودند. فاصله بین اتاق هاى اورژانس و تزریقات و پانسمان را با پلاستیک جدا کرده بودند. یادم مى آید که کف خوابگاه خواهران را چون تازه ساخته بودند خیس بود و جاى کافى هم براى همه ما نداشت. با شروع عملیات، مجروحان زیادى را به آنجا آوردند و من تا آن زمان جراحت هایى به این شدت ندیده بودم.
یک روز مجروحى را آوردند که فک پایینش به صورتش آویزان بود. یک پایش از ران قطع شده بود و از چند قسمت بدنش به شدت خونریزى داشت و قاعدتاً در چنین وضعیتى باید دچار شوک مى شد؛ اما خیلى عجیب بود که این مجروح با آن وضعیت حرف مى زد و مرتب مى گفت: من چیزیم نیست شما به دیگران برسید! از نظر پزشکى یک ذره خونریزى باعث شوک آدم مى شود اما این مجروح که عشق در وجودش موج مى زد؛ حرف هم مى زد. حدود ۳۰ سال سن داشت و از روحیه بالا و عجیبى برخوردار بود. او را به اتاق عمل بردیم فکش ترمیم شد و پایش هم به طور کامل قطع شد. بعد از به هوش آمدنش هم روحیه خوبى داشت.
اگر در میان خاطرات جنگ، ما کمترین خاطرات را از پزشکان و پرستاران داریم، علتش این است که کسى از ما خاطره نخواست. زمان جنگ که به عملیات مى رفتیم و برمى گشتیم کسى از ما نمى پرسید آنجا هوا گرم بود یا سرد؟ اصلاً کسى به ما نگفت خسته نباشید! دریغ از یک تشکر زبانى خشک و خالى، خوب در چنین وضعیتى به نظر شما خاطرات پرستاران جمع مى شود؟ تعجب نکنید! هیچ کارى چه به شکل شفاهى یا کتبى یا در قالب قوانین حمایتى براى پرستاران انجام نشد.
بالافاصله پس از اتمام جنگ ستاد مجروحین و مصدومین تعطیل شد و حتى تعداد زیادى فایل از آمار مجروحین و مصدومین شهدا بود که آنها را به زیر زمین وزارت بهداشت، زیر پل حافظ نه ساختمان جدید، در یک پارکینگ ماشین هاى وزارتى در یک اتاق تاریک و نمناک گذاشتند. من با یکى دیگر از دوستان که از افراد اصلى ستاد بود؛ رفتیم فایل ها را باز کردیم تا آمار آنها را تنظیم کنیم، یک روز یک نامه روى میز ما گذشتند که ضمن تشکر از این کارى که انجام مى دادیم با توجه به اینکه جنگ تمام شده دیگر نیازى به این کارشما نیست.
ما در قبال آن کار که در واقع ثبت اطلاعات مهمى بود حتى اضافه کارى نخواسته بودیم اما با یک نامه از ما خواستند که به کارمان ادامه ندهیم.
ما براى خدا به جبهه رفته بودیم و هیچ وقت پشیمان نمى شویم. من بهترین سال ها و روزها و ساعات عمرم را در آنجا گذراندم که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. همه پرستاران هم با این انگیزه در جنگ شرکت کردند، اما وظیفه مسوولین وزارتخانه بود که قدر این فداکارى ها را بدانند. من به عنوان مسوول نیروها خیلى پیگیرى کردم. تا مجلس هم رفتم تا کارى کنم اما از سوى نمایندگان زن آن دوره هم حمایت نشدیم. من در جاهاى دیگر گفته ام این جا هم مى گویم: وزارت بهداشت براى سلامت جامعه خیلى تلاش مى کند اما هیچگاه به فکر سلامت جسمى و روحى و روانى شاغلان خودش نیست. امیدوارم مسوولین، این مصاحبه را بخوانند و فکرى براى حقوق تضییع شده پرستاران جبهه و جنگ کنند.
یکى از چیزهایى که واقعاً از جبهه به یاد ماندنى است و از خاطرم نمى رود این است که مجروحان جنگى قدرت بالایى در تحمل درد داشتند. من حدود ۴۰ روز مسوول «نقاهتگاه قدس» در عملیات بیت المقدس بودم. مجروحان زیادى داشت که باید تحت مراقبت و درمان ما قرار مى گرفتند. من کمترین مسکن را مصرف مى کردم، خودم تعجب مى کردم که مجروحى با آن شدت جراحت، چطور مسکن قوى نمى خورد و با صبر و بردبارى درد را تحمل مى کند.
معمولاً عملیات ها خیلى طولانى نبود و در آن مدت محدود همه ما شبانه روز مشغول بودیم. اما اگر کمى بیکار مى شدیم صداى بچه ها در مى آمد. همه راغب بودند که تمام وقت کار کنند. خواهران ساعت هاى غیر کارى را دعاى توسل و دعاهاى دیگر مى خواندند و مرتب در حال دعا و نیایش براى پیروزى رزمندگان بودند.
در یکى از عملیات ها مسوول ستاد امداد مرا صدا زد که خانم توانا بیا و این نامه پرستاران و امداد گران زن اعزامى قم را بخوان! آنها یک نامه سرگشاده نوشته بودند. ماجرا این بود که آن عملیات طولانى شده بود و مجروحینى که از جبهه مى آوردند معمولا در اثر اصابت مین پایشان را از دست داده بودند؛ خانم ها نامه نوشتند که ما حاضریم روى مین ها تکه تکه شویم؛ نیروهاى مرد باید در جبهه باشند حیف است آنها روى مین بروند؛ لطفا براى خنثى کردن مین از ما استفاده کنید. همه آنها پایین نامه را امضا کرده بودند.
مسوول ستاد امداد و درمان عصبانى بود که این خانم ها ناقص العقلند که این نامه را نوشته اند! من هم گفتم: نامه آنها چه اشکالى دارد؟ آنها با صداقت از شما اجازه رفتن به خط و خنثى کردن مین را دارند. مسوول ستاد گفت: خانم توانا اگر اینها براى این کار بروند و دست و پایشان قطع شود ما چطور خودشان و دست و پاى قطع شده شان را به پشت جبهه برگردانیم؟ من هم خندیدم و گفتم: بگذارید دست و پاهایشان همانجا بماند.
این را نقل کردم که بدانید آن ایام، ایام خاصى بود. روابط انسانى تعریف دیگرى داشت. شاید نقش حضرت امام خمینى(ره) بود، شرایط زمان بود اما یک تجربه اى بود فراتر از هر تجربه اى که به راحتى به دست نمى آید، خوشحالم که با وجود همه بى مهرى ها و بى توجهى ها تا پایان جنگ و تا آخرین روز در جبهه حضور داشتم و تکلیف خودم را انجام دادم، اما باید بگویم حق پرستاران ادا نشد. این موضوع، خاص امروز و دیروز نیست؛ همیشه نسبت به این شغل و این قشر از زنان بى توجهى شده است. البته بعد از انقلاب تحولاتى انجام شد ولى در همین حد هم در خور کارى که پرستاران انجام داده اند نیست.
ما بعد از انقلاب روز پرستار را از تولد فلورانس نایتینگل به روز تولد حضرت زینب(س) تغییر دادیم. علت این کار الگو قرار دادن حضرت زینب(س) و توجه به این شغل پرزحمت و سخت بود. تا اندازه اى هم موفق بودیم اما هنوز خیلى با وضعیت مطلوب فاصله داریم.
منبع :http://www.javandaily.ir/
چشمهایش
*دکتر حمید موسوی زنوز، شهرستان خوی
سال 75 بود. حدود 6-5 ماه از دوره انترنیام باقیمانده بود. به عنوان انترن، در یک درمانگاه شبانهروزی در مرکز شهر زنجان، به صورت قراردادی، کار میکردم. روز جمعه حوالی ساعت 10 صبح، مشغول ویزیت بیماران در درمانگاه بودم که درِ اتاقِ ویزیت باز شد و پدر و مادری با کودکشان وارد اتاق شدند. کودک 5- 4 ساله به نظر میرسید.
دستش را به دست پدرش گره زده بود ولی چشمهایش کاملا بسته بود. پدر و مادر سلام کردند و قبض ویزیت را تحویل دادند. پدر گفت: «آقای دکتر! دیروز عصر بچهمان در کوچه بازی میکرد که ناگهان آمد خانه و گفت یک چیزی رفته توی چشمم. بردیمش درمانگاه. آنجا پزشک پس از معاینه، یکی دو تا قطره به ما داد و برگشتیم اما از دیشب تا حالا باوجود اینکه قطرههایش را استفاده کردهایم، بچه تا صبح نخوابیده و یکریز گریه میکند و چشمهایش را هم باز نمیکند.»
اولین فکری که به سرم زد، این بود که بلافاصله قبضشان را پس بدهم و آنها را ارجاع بدهم به بیمارستانی که نزدیک همان درمانگاه بود ولی یادم افتاد که آنجا روز جمعه، قاعدتا هیچ متخصص چشمی را نمیشود پیدا کرد.
به همین خاطر، از والدین کودک خواهش کردم بچه را روی تخت بخوابانند تا معاینهاش کنم. کودک مقاومت میکرد ولی به هر ترتیبی بود آنها دستهای بچه را محکم بالای سرش نگه داشتند تا من بتوانم چشمهایش را معاینه کنم. در نگاه اول چیزی پیدا نکردم. بعدش تلاش کردم برای معاینه پشت پلک فوقانی. طبق توصیه اساتیدم، به جای سوآپ از انگشت کوچکم استفاده کردم تا بتوانم پلک فوقانی را برگردانم.
وقتی پلک فوقانی را برگرداندم، با کمال تعجب یک سنگریزه بسیار کوچک دیدم. در آن وضعیت بحرانی، بدون اینکه فرصت را از دست بدهم، از جیب روپوشم یک تکه کاغذ کوچک درآوردم و با نوک تیز کاغذ، سنگریزه را برداشتم و بلافاصله پلک را به جای اولش برگرداندم تا کودک از درد رها شود.
مشغول وارسی سنگریزه در بین دو انگشتم بودم که کودک از تخت پایین آمد و با چشمان زیبایش خیره شد به چشمانم و لحظه شیرینی برایم خلق کرد که تا آخر عمرم هرگز فراموش نخواهم کرد.
نگاه راضی و راحت کودک، سرشار از حرف بود ولی حتی یک کلمه به زبان نیاورد. پدر و مادرش هم خوشحال بودند و شگفتزده. کودکشان راحت شده بود و من از شادی سرشار شده بودم. پدر کودک، دست به جیب برد و دستهای اسکناس ازجیبش درآورد، با خنده به او گفتم همان قبضی که پرداخت کرده، کافی است. پرسید دارو چه؟ گفتم از همان قطرههایی که گرفتهاید، استفاده کنید تا چشمش عفونت نکند.
من آن رضایت را، آن شادی را، آن خنده را و آن حس خوبی را که به من میگفت طبابت پُر است ازاین زیباییها؛ با دنیا عوض نمیکنم.
منبع :سایت سازمان نظام پزشکی
دستان پیرزنان داغ فرزند دیده،چشمان زنان جوان شوهر شهید شده ،دلهای مستضعفان ستم دیده،اشکهای کودکان یتیم آواره،نفسهای اسیران فراموش گردیده،بدنهای نالان بیماران از همه جا بریده ،قلبهای گناهکاررانده شده،منتظران فقیر وطرد شده از جامعه به ظاهر متمدن،شب بیداران عاشق ولایت ،همه و همه منتظرو چشم به راه تو هستند ای آقا امام زمان مهدی موعود(عج)پس زودتر بیا که شیعه به جز تو کسی را ندارد