دکترژیان سوار !! خاطره پزشکی
راژان از توابع سیلوانه از محال ترگور می باشد .یکی از نواحی بسیار خوش آب و هوای مرزی ایران از نواحی ارومیه می باشد.دشت های سرسبز و حاصل خیز کشاورزی و مراتع غنی و چشمه های فراوان و رودخانه های پر آب و مناطق ییلاقی و زمستان های سرد و پر برف و هزاران زیبائی دارد ، با زمینه های بسیار مناسب برای گردشگری - درمانی و سایر زمینه های سرمایه گذاری می باشد.آن ور کوههای بلند آن که حتی تابستان نیز قلل یخی آن چون عروسی سفید پوش در دامنه های سر سبز خود را می نمایاند، خاک کشور ترکیه است. آشنائی من با این منطقه مربوط به زمان خدمت سربا زی ام در سال 1363می باشد. که به اتفاق فرمانده خود شادروان شهید سروان حیدرزاده حهت بازدید از مناطق عملیلتی رفته بودیم ومن برای اولین بار بود که در سیلوانا از نزدیک با رهبر فعلی کردستان عراق آقای مسعود بارزانی آشنا شدم و مهمانی چائی ایشان بودیم. به ایشان گفتم که در زمان بچگی مرحوم پدرشان را (ملا مصطفی بارزانی) در مهاباد از نزدیک دید ه ام .باری خاطره من از راژان در کنار ده ها خاطرات دیگر مربوط به آنروز سرد زمستانی است.بعد از فارغ التحصیل شدن جهت انجام ادامه طرح خدمت روستائی به مرکز بهداشتی و روستائی راژان منتقل شدم و هر روز از شهر ارومیه به این محل رفت وآمد می کردم.در بدو ورود به این منطقه متوجه خیلی مشکلات کاری شدم که می بایستی به سختی تلاش می کردم. ساختمان اصلی این مرکز اینقدر زخم دوران جنگ داخلی و بمباران هوائی را داشت که غیر قابل استفاده شده بود.مقوله بهداشت محیط و بیماریها ی شایع واگیر در منطقه تحت پوشش گریبانگیر اهالی بود. بتدریج در میان مردم وارد شدم و رضایت خاطر اهالی را بدست آوردم. در برنامه های ده گردشی به معاینه و درمان بیماران روستاهای اصلی و اقماری می پرداختم.در برنامه های عمومی و پیشرفت و آبادانی منطقه شرکت فعال داشتم.زمستانی سرد شروع شده بود.ولی هنوز از برف خبری نبود. من با پس انداز حقوق و صرفه جوئی در هزینه های زندگی سر انجام توانستم یک ژیان سواری به قیمت یک میلیون و دویست و پنجاه هزار تومان خریداری نمایم .هرچند به قیمت گرانتر ولی سرحال بود و منو در جاده کوهستانی آزار نمیداد. اهالی محل که از اکراد منطقه بوده و زندگی وا بسته به اتومبیل دو دیفرانسیل مانند جیپ ،لندرور و تویوتا داشته|، به این عجوبه به چشم تحقیر آمیز نگاه میکردند و بدتر انتظار نداشتند که تنها پزشک منطقه با این عجوبه رفت و آمد کند.ولی من خوشحال بودم که دیگر در سردی و ظلمت نیمه های شب های سرد وقتی از مطب روستائی به خونه ام در شهر بر می گشتم ، چشمانم دیگر به انتظار سوسوئی چراغ ماشینی نخواهد بود و مهمتر از تهدید سگ های گرسنه و حتی گرگ در امان خواهم بود.(صبحها در وقت اداری در مرکز بهداشتی و درمانی خدمت می نمودم و بعد از ظهر ها تا پاسی از شب در مطب خود در راژان بیماران روستاهای اطراف را معاینه میکردم).خوشحال بودم که خدمت رسانی مفیدی داشتم.آنروز زمستانی صبح هوا آفتابی بود مطابق همیشه سوار ژیانم شدم و یکساعت بعد داشتیم در محل مرکز به اتفاق همکاران صبحانه را می خوردیم و آماده انجام وظیفه می شدیم. در بین بیماران مراجعه کننده ، خانم حامله ای پا به ماه مراجعه نموده بود که در معاینه پی بردم بایستی جهت انجام زایمان بایستی در مرکز مجهزتری در شهر بستری شود.(مرکز ما فاقد واحد زایمان بود). لذا پیشنهاد نمودم که حتما به شهر ارومیه مراجعه نماید و چون کارت ارجاع به همراه نداشت ،از من قول گرفت که فردا به اتفاق همسرش مراجعه نماید و برگ ارجاع دریافت نماید.فردای آنروز.... صبح زمستان هوای ارومیه آفتابی بود. دیگر از وقتی خودروی ژیان خریده بودم از سرویس مینی بوس درمانگاه استفاده نمی کردم. باری با ژیانم راه جاده بند را که منتهی با راژان می شد راهی شدم. در ابتدای روستای بند بود که به یک باره وضعیت جوی هوا عوض شد .میشد حدس زد که پشت کوهها خبری از بارش برف باشد.از برگشت خودروی لندرور بخشداری یقین حاصل نمودم که راه مسدود است. باور کنید آنروز من و ژیانم هر دو سرحال بودیم.و من منصرف از رفتن نبودم . آقای بخشدار ممانعت نمود و توصیه به برگشت کرد.ولی به آرامی داشتیم می رفتیم . برف با شدت تمام می باریدو حال تبدیل به بوران و کولاک شده بود. حداکثر دید من چند متر بود. ناگهان جلوی خودم خودروی جیپی را دیدم که در حال رفتن بود و به زحمت راه را برای من نیز باز می کرد.خوشحال شده بودم که تنها نیستم. در نزدیکی های روستای دولا پسان بود که در مقابل چشمان من از جاده منحرف و واژگون شد. خدایا چیکار بایستی می کردم. از نگه داشتن و اینکه هیچگونه وسیله دفاعی در مقابل حمله گرگها از خود نداشتم و نجات احتمالی مصدومان و ماندن در راه....ولی همچنان می توانستم برانم. عجب قدرتی داشت ژیان..پی در پی بوق میزدم . چند نفر روستائی از اهالی ده دولا پسان را که چشم انتظار مینی بوس را می کشیدند و با تراکتور روشن منتظر کمک رسانی بودند... از دیدنشان مرا به اوج خوشحالی رساندند. با دادن آدرس محل سانحه یک نفر از اهالی که مرا می شناخت و مسلح به اسلحه شکاری بود قصد یار ی ام را نمود و خطر حمله گرگها را با وحشت اعلام نمود. از وجود ایشان در ژیان قوت قلبی پیدا نمود ه بودم و حالا دیگه ژیان به سختی داشت راه می رفت. وقتی به مسیر جاده مستقیم سه راهی راژان رسیدیم در دلم امید به نجات از این مخمصه میدیدم. ژیان با غرش جاده برفی را میخراشید و سر انجام به سه راهی رسید. ماموران انتظامی و راهداری و اهالی محل با تعجب نگاه می کردند. با غرور به سواری ژیان ام نیگاه می نمودند. سر انجام نا امیدانه خود را به محل در مانگاه رساندم . و چشمانم به دنبال زن حامله و همسرش بود .نیامده بودند؟در دل خود را سرزنش می کردم که زندگی ام را این چنین به بازی می گیرم.غرق در افکار خود بودم که ناگهان بهورز خانه بهداشت صدایم کرد و گفت ...دکتر خانم اینجاست و منتظر شما .همه چیز را آماده کرده ام شیر داغ آماده است .برگه ارجاع آماده را به دست همسر زن دادم. واو گفت چه فایده نمی توانند دراین وضع به شهر بروند. ..و من گفتم با هم بر می گردیم .چهار نفر بهتره است چون امکان لیز خوردن کمتر خواهد بود.ودر حال برگشت بودیم که آفتاب ظهر گاهی از ورای ابرها بیرون آمد وپرده آبی اش را گستراند. با کمک ماموران راهداری جاده برگشت در حال باز شدن بود . ویک ساعت بعد ما در بخش کوثر بیمارستان مطهری ارومیه بودیم و هنوز ژیان من به آرامی می غرید
WEST AZERBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI