کودک با بیماری دیگری فوت کرد !!– خاطره پزشکی
نویسنده:دکتر احسان فلاحتی
ویراستار : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی(ره) ارومیه
من پزشک عمومی یک درمانگاه شلوغم که همه جور مریضی به آن مراجعه میکند. چون درمانگاهی که من در آن کار میکنم یک مرکز فوقتخصصی است وظیفه من در حالت عادی و در ساعات معمول کار غربالگری بیمارانی است که برای بار اول به مرکز مراجعه میکنند.
من قبل از اتفاقی که میخواهم تعریف کنم زیاد به خودم سخت نمیگرفتم. اکثر مریضها در درمانگاههای مختلف پرونده داشتند و پزشک متخصص به خوبی آنها را میشناخت و حتی خیلی از مریضهای بار اول هم با معرفینامه یک همکار پزشک مراجعه میکردند، به همین دلیل لازم نبود که زیاد برای تشخیص بیماری تلاش کنم. در واقع تشخیص بیماری مراجعهکنندهها بیشتر یک روش سرگرمی برای خودم بود تا روش درمانی برای آنها؛ چون کار اصلی را پزشک متخصص انجام میداد.
اما چند وقت قبل اتفاقی افتاد که باعث شد شغلم را به عنوان یک پزشک عمومی جدیتر بگیرم و اهمیت مسؤولیت امر را بیشتر درک کنم.کشیک عصر من تازه شروع شده بود.
شیفت را از پزشک قبلی تحویل گرفته بودم و داشتم کاغذهای روی میزم را مرتب میکردم. اکثر متخصصین رفته بودند و فقط یکی دو پزشک متخصص در حال دیدن آخرین مریضها بودند.
حواسم به بیرون از اتاق اسکرین بود. جایی که یک پدر و مادر چند دقیقه بود با مسؤولان پذیرش بحث میکردند. دیدم که مسؤول پذیرش با حالتی مستأصل من را به آنها نشان داد. خودم را جمعوجور کردم و منتظر شدم تا پدر و مادر و پسربچه رنجوری که در آغوش پدر بود وارد اتاق شوند.
طبق گفته مادر بیمار، علی پسربچه 8 سالهای بود که از چند ماه قبل دچار دردهای مفاصل و التهاب مفصل شده است.
آنها در شهرستان به پزشکان زیادی مراجعه کرده و بالاخره با گرفتن آدرس یک اروماتولوژیست بزرگسالان چند وقت قبل به تهران آمده بودند. از همان موقع هم برای کودک پردنیزولون تجویز شد و نتیجه فوقالعادهای داشت.
بعد از مدت کوتاهی التهاب و تورم مفاصل علی خوب شد و او دوباره توانست به راحتی راه برود، اشتهایش نیز بهتر شده بود و به قول پدر و مادر بیمار رنگ و رویش نیز بهتر شده بود. نتایج کورتونتراپی عالی بود. داروی علی طبق دستور پزشک کم شده بود ولی از دو هفته قبل حال علی به تدریج بدتر شده بود. دیگر اشتها نداشت و در همین مدت کوتاه هم کاهش وزنش کاملاً قابل مشاهده بود. به همین دلیل پدر و مادر اینبار بدون مراجعه به پزشک قبلی با اطلاع پیدا کردن از اینکه این مرکز یک روماتولویست حاذق دارد به این مرکز مراجعه کردهاند.
من به آنها اطلاع دادم که پزشک روماتولوژیست این مرکز ساعت کاریاش تمام شده و مدتی است که درمانگاه را ترک کرده و در ضمن آنها با داشتن معرفینامه در نهایت میتوانند در لیست طولانی بیماران قرار بگیرند.
اما حال رنجور کودک اجازه فهمیدن این موضوع را به آنها نمیداد. آنها میخواستند من یا آن آقای دکتر که دیگر آنجا نبود باز هم از همان قرصهای صورتی معجزهگر برای کودکشان تجویز کنیم. قرصهایی که انگار رنگ صورتیشان را به گونههای زرد علی میدادند. مادر کودک اصرار داشت که چندین پزشک مختلف گفتهاند که بیماری کودک روماتیسم نوجوانان است و باید کورتون مصرف کند.
و وقتی تشخیص معلوم است چرا من که یک پزشک هستم در نوشتن دارو خساست به خرج دهم. پدر و مادر انتظار داشتند در قبال پرداخت حق ویزیت، من هم داروی دلخواهشان را تجویز کنم.
هر زمان دیگری بود شاید من طور دیگری برخورد میکردم. شاید اگر پزشک روماتولوژیست بود بدون درنگ آنها را به او ارجاع میدادم، شاید هم اصلاً میگفتم متخصص در درمانگاه نیست و به مطب او مراجعه کنند و شاید به عنوان یک پزشک عمومی کاملاً به تشخیص یک پزشک متخصص اعتماد میکردم و با بیحوصلگی برایشان ادامه درمان را تجویز میکردم. ولی هیچکدام از این کارها را نکردم.
نمیدانم، شاید چون ساعات اول کشیکم بود و حوصله داشتم یا شاید چون دلم نمیخواست فقط بر اساس حرف والدین بیمار نسخه بنویسم یا شاید میخواستم اطلاعاتم را راجع به آرتریتروماتویید نوجوانان مرور کنم از جایم بلند شدم و از پدر خواستم تا کودک را روی تخت معاینه بخواباند.
پدر با اکراه این کار را انجام داد چون معتقد بود معاینه مفاصل دردناک کودکی که درد میکشد و تشخیص بیماریاش هم معلوم است کار لازمی نیست. ولی من اصلاً به مفاصل بیمار کاری نداشتم. برای اینکه نشان دهم هدفم از این کار یک معاینه کامل است و نه کنجکاوی در مورد نوع التهاب مفصل، بعد از سمع قلب و ریه بیمار، به سراغ معاینه شکم رفتم، کاری که مدتها انجام نداده بودم؛ خیلی عجیب بود در همان لمس اول متوجه یک طحال بزرگ شدم که تا حدود ناف پایین آمده بود.
طحال آنقدر بزرگ بود که هیچجور نمیشد آن را با چیز دیگری اشتباه گرفت. باز هم نمیدانم چه شد که آن لحظه ناگهان یاد درمانگاه یکی از استادانمان افتادم که برای تمام کودکان مراجعهکننده به درمانگاه روماتولوژیاش درخواست بیوپسی مغز استخوان میکرد. به تابلوی درمانگاه نگاه کردم. چراغ فوقتخصص خون هنوز روشن بود.
خانم دکتر آخرین مریض را دیده بود و تقریباً کارش تمام شده بود که من علی را با خودم به اتاق او بردم. شرح حال مختصری دادم و با کمی خجالت قضیه استادمان در درمانگاه روماتولوژی اطفال را تعریف کردم. خانم دکتر هم حرف من را تأیید کرد و گفت خیلی از بدخیمیهای خونی در اطفال، خود را با تظاهرات روماتولوژیک نشان میدهند. کمی که با والدین صحبت کردیم اجازه دادند تا از مغز استخوان کودک نمونهبرداری انجام شود.
لامهای آسپراسیون که حاضر شد خانم دکتر شگفتزده و ناراحت، گفت که سلولهای بلاست زیادی دیده شدهاند که بدخیمی خونی را تأیید میکنند.
چند روز بعد کودک و والدینش همچنان به درمانگاه مراجعه کردند. تشخیص عوض شده بود و علی بستری شده تا دورههای کموتراپی برایش انجام شود. متأسفانه استفاده طولانیمدت از کورتون باعث شده بود بیماری، بدون سر و صدای آنچنانی پیشرفت زیاد بکند.
چند ماه بعد، علی در بخش خون بیمارستان بعد از چندین دوره شیمیدرمانی در حالی که بسیار لاغر و نحیف شده بود و از آن لپهای صورتی دیگر خبری نبود از دنیا رفت. تا قبل از آن من هر چند وقت یکبار، برای ملاقات او و پیگیری روند درمانش به بیمارستان میرفتم و با خود فکر میکردم اگر از همان ابتدا علی یک معاینه کامل شده بود و ساعتهای طولانی انتظار در مطب و تعداد بیماران، خانواده و پزشک معالجش را بیحوصله نکرده بود آیا تشخیص بیماریاش صحیحتر و سریعتر انجام نمیشد؟ نمیدانم شاید.
... من اما از آن به بعد هیچ مریض دیگری را بدون معاینه ارجاع نمیدهم. و سادهترین مریضها نیز باید وقتی به من مراجعه میکنند برای یک معاینه کامل آماده باشند. شاید بعضی از همکاران متخصص از این موضوع خوششان نیاد و شاید عده زیادی از آنها خودشان کاملتر بیمار را معاینه کنند ولی اینطوری خیال خودم راحتتر است.
WEST AZARBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI