دکتر مهدی آمیغی افتخار همیشگی آذربایجان و پدر واکسن تب برفکی
زنده یاد دکتر مهدی آمیغی فرزند مرحوم حاج صادق آمیغی (توتونچی) در سال 1312 در شهر تبریز و در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. نامبرده دومین و آخرین فرزند خانوادهاش بود. پدربزرگ ایشان (حاج احمد توتونچی "آمیغی") از تجار معروف و بسیار خیَر آذربایجان و پناه مظلومان و نیازمندان منطقه آذربایجان بوده که در دوران کودکی دکتر مهدی آمیغی به دلیل تغییرات سیاسی و اقتصادی که توسط رضاخان پهلوی به وجود آمد و تجارت توتون انحصاراً در اختیار دولت قرار گرفت وضعیت اقتصادی خانواده آمیغی دچار بحران گردیده و پدر و عموهای مرحوم دکتر که بعد از پدرشان مزارع و تجارت توتون در منطقه کردستان و آذربایجان را اداره مینمودند ناگزیر به مهاجرت به تهران شدند. این زمان مصادف بود با سالهای پایانی تحصیلات دوره متوسطه دکتر که در دبیرستان رشدیه و فردوسی تبریز صورت می؟گرفت. با وجود مصادف بودن دوران بحران اقتصادی خانواده با دوره نوجوانی دکتر مهدی آمیغی ،ایشان دوران شش ساله دبیرستان را در طول چهار سال (دو سال را به صورت جهشی) طی نموده که در تمام این دورهها عنوان شاگرد اولی را به خود اختصاص میدادند. نامبرده پس از اخذ دیپلم دبیرستان فردوسی تبریز همراه پدر، مادر و تنها خواهرشان به منظور اقامت دائم عازم تهران شده و در سال 1331 به عنوان نفر اول کنکور دانشکده پزشکی و دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شدند. دکتر مهدی به دلیل علاقه شخصی در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران ثبت نام نموده و مشغول تحصیل گردیدند. زنده یاد دکتر مهدی آمیغی از ابتدای دوره نوجوانی ضمن جدیت در امر تحصیل و کسب رتبه های اول در تمام دوران دبستان و دبیرستان در زمینه ورزش به ویژه فوتبال نیز بسیار علاقه مند بوده و عضو دائمی در تیم های دبیرستان رشدیه و منتخب تبریز بودند. ایشان پس از ورود به دانشکده دامپزشکی عضو اصلی تیم فوتبال دانشگاه تهران شده و در سال دوم دانشکده به عضویت تیم فوتبال باشگاه شاهین و یکسال بعد به عضویت تیم ملی فوتبال در آمده و تا پایان تحصیل در پست هافبک در تیم ملی باقی ماندند. ایشان همدوره فوتبال آقای جدیکار که از فوتبالیستهای معروف و از پیش کسوتان فوتبال میباشند، بودند.
زنده یاد دکتر مهدی آمیغی با رتبه شاگرد اولی رشته دامپزشکی دانشگاه تهران را به پایان رسانده و به دلیل علاقه وافر به زادگاهش ، دوران سربازی خود را در تبریز انجام دادند. نظر به اینکه وزارت علوم کلیه فارغ التحصیلان رتبه نخست رشته های مختلف دانشگاه ها را جهت گذراندن دوره های تخصصی به خارج از کشور اعزام می نمود، مرحوم دکتر مهدی آمیغی نیز به کشور بلژیک اعزام و در دانشگاه معروف بروکسل به مدت سه سال مشغول گذراندن تخصص گردیدند.
دکتر مهدی در زمان اقامت در بروکسل نیز عضو دائمی و موثر تیم فوتبال دانشگاه بروکسل بودند. زنده یاد دکتر آمیغی در ماههای پایانی اقامتشان در کشور بلژیک در محیط دانشگاه با خانم مونیک واندام آشنا شده و پس از کسب اجازه از والدینشان و پذیرش دین مبین اسلام توسط خانم واندام با وی ازدواج نمودند. ایشان بلافاصله پس از اتمام تحصیلات به همراه همسرشان به کشور ایران بازگشتند و یک ماه پس از مراجعت به مملکت با وجود دعوت دانشگاه تهران جهت اشتغال نامبرده در سمت استادیاری دانشکده دامپزشکی به استخدام موسسه سرمسازی رازی در آمده و در موسسه مشغول به کار شدند.
ایشان در سال دوم استخدام به همراه همسر و فرزندشان (علیرضا) از تهران به منزل مسکونی سازمانی در موسسه نقل مکان نمودند . در سال چهارم استخدام به همراه همسر و دو فرزندشان (علیرضا و کریم) از طریق موسسه سرمسازی رازی به منظور گذراندن دوره تخصصی ویژه تب برفکی عازم فرانسه شده و در مرکز تحقیقات لیون مشغول تحقیق گردیدند. نامبرده دوبار دیگر در سالهای بعد و هربار به مدت چندین ماه جهت انجام تحقیقات تکمیلی در مرکز تحقیقات شهر لیون فرانسه مشغول بکار بودهاند.
در تمام این دوران نامبرده با جدیت خستگی ناذیری که جزء خصوصیات داتی ایشان بود بکار تحقیق و تولید و آموزش میپرداخت و زمان فراغت خود را نیز با خانواده سپری مینمود. تنها تفریح ایشان در تمام طول زندگی ورزش فوتبال (بعنوان بازیکن و یا مربی) بوده و به ورزش تنیس و شنا نیز علاقهمند بودند. دکتر مهدی در زمان ریاست مرحوم دکتر کاوه بعنوان رئیس انجمن ورزش موسسه و اولین مربی تیم کارمندان موسسه رازی منصوب شدند. تامبرده تا پایان روزهای عمر خود تمام اتفاقات فوتبال کشور و دنیا را از طریق رادیو، تلوزیون و روزنامهها دنبال مینمودند. دکتر مهدی آمیغی در سال 1348 به دلیل بروز غدهای در سمت چپ صورتشان ناگزیر به انجام عمل جراحی شدند که پس از آزمایش غده و به دلیل بدخیمبودن ان به اروپا اعزام و مدت هشت ماه تحت درمان پزشکان متخصص قرار گرفتند. خوشبختانه درمان صورت گرفته موثر واقع گردید و تا پایان عمر مشکل خاصی در این خصوص به وجود به وجود نیامد. زنده یاد دکتر مهدی آمیغی در سال 1358 به دلیل بیماری همسرشان ناگزیر شدند که به تهران نقل مکان نمایند تا ایشان بتوانند همواره تحت نظر پزشک قرار گیرند.
زنده یاد دکتر مهدی آمیغی از سال 1368 تا زمان فوتشان دوبار با عارضه قلبی در بیمارستان ایرانمهر تهران بستری شده و تحت مراقبتهای ویژه قرار گرفته و به دلیل بیماری قند از سالها قبل بطور مستمر دارو مصرف مینمودند ولی با تمام موارد ذکر شده، ایشان همواره با پشتکار و جدیت در تمام طول هفته و حتی روزهای تعطیل و تا روز قبل از فوتشان سرکار خود حاضر بودند.
دکتر مهدی آمیغی، انسانی وارسته، کم توقع و فروتن بودند تا جائیکه از حضور در جمع و ارائه فعالیتها و خدمات خود نیز پرهیز مینمودند. ایشان با توجه به کهولت سن و ابتلاء به بیماری قلبی و دیابت همواره تلاش وافری را در امور تولید از خود نشان میدادند. با توجه به ویژگی تولید واکسن تب برفکی، نظارت لحظه به لحظه ایشان بر کشتهای سلولی و تهیه ویروس و در نهایت تولید واکسن کاملاً مشهود و بارز بود. شاید بتوان به صراحت عنوان کرد که کلمهای بنام روز تعطیل برای ایشان مفهوم خود را از دست داده بود.
دکتر مهدی آمیغی از بنیانگداران بخش تب برفکی در موسسه سرمسازی رازی بوده و نزدیک به نیم قرن در ان موسسه در امر تحقیق، تولید و آموزش فعالیت نمودند. ایشان تحقیقات شایان توجهی در زمینه بیماری تب برفکی داشتند که بسیاری از مقالات و تحقیقات او به صورت سخنرانی در کنگرههای و سمینارها و یا چاپ در نشریات معتبر داخلی و خارج از کشور به زبانهای فرانسه و انگلیسی منتشر شده است. همچنین طرح های تحقیقاتی زیادی را در بهینهسازی و بهبود تولید واکسن تببرفکی انجام دادهاند که از جمله آنها میتوان به راهاندازی و تهیه کشت تعلیق و همینطور کشت انبوه سلولی و تهیه ویروس با استفاده از فرمانتور که برای اولین بار در ایران و به دست توانای ایشان صورت پذیرفت. با راهاندازی این روش تولید واکسن تببرفکی به صورت چشمگیر افزایش پیدا نمود تا در نهایت آرزوی کنترل و پیشگیری بیماری واگیردار و زیانبار تب برفکی در ایران امکانپذیر گردد. در عین حال ایشان همکاری نزدیک علمی با کشورهای اروپائی به ویژه موسسه مریو فرانسه در زمینه بیماری تب برفکی و تبادل اطلاعات مربوطه داشتند.
در خاتمه بطور بسیار خلاصه در خصوص شخصیت مرحوم دکتر مهدی آمیغی در محیط خانواده میتوان گفت که ایشان از عنفوان جوانی تا روز فوتشان انسانی صادق، صمیمی، راستگو، متین، کم حرف، پرکار، مسئول و متدین بودند. از نامبرده سه فرزند پسر به نامهای علیرضا، کریم و رضا به یادگار مانده ه هر سه در خارج از کشور به سر میبرند و آقای کریم آمیغی فرزند دوم ایشان در رشته داروسازی در سن 41 سالگی به درجه پروفسوری نایل آمده و در حال حاضر رئیس دانشکده داروسازی دانشگاه بروکسل بلژیک میباشند.
زنده یاد دکتر مهدی آمیغی در تاریخ 246/4/84 پس از بازگشت از محل کار خود به منزل به دلیل افزایش میزان قندشان شب هنگام به بیمارستان ایرانمهر منتقل و متاسفانه در تاریخ 27/4/84 به علت عارضه قلبی در بیمارستان ایرانمهر دار فانی را وداع نمودند. به راستی که فقدان ایشان برای کشور و موسسه تحقیقات واکسن و سرمسازی رازی ضایعهای اسفناک و جبران ناپذیر میباشند. انشاءالله که خداوند ایشان را با ائمه اطهار محشور بگرداند.
http://www.rs272.com/
http://www.rvsri.i
WEST AZARBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
کودک با بیماری دیگری فوت کرد !!– خاطره پزشکی
نویسنده:دکتر احسان فلاحتی
ویراستار : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی(ره) ارومیه
من پزشک عمومی یک درمانگاه شلوغم که همه جور مریضی به آن مراجعه میکند. چون درمانگاهی که من در آن کار میکنم یک مرکز فوقتخصصی است وظیفه من در حالت عادی و در ساعات معمول کار غربالگری بیمارانی است که برای بار اول به مرکز مراجعه میکنند.
من قبل از اتفاقی که میخواهم تعریف کنم زیاد به خودم سخت نمیگرفتم. اکثر مریضها در درمانگاههای مختلف پرونده داشتند و پزشک متخصص به خوبی آنها را میشناخت و حتی خیلی از مریضهای بار اول هم با معرفینامه یک همکار پزشک مراجعه میکردند، به همین دلیل لازم نبود که زیاد برای تشخیص بیماری تلاش کنم. در واقع تشخیص بیماری مراجعهکنندهها بیشتر یک روش سرگرمی برای خودم بود تا روش درمانی برای آنها؛ چون کار اصلی را پزشک متخصص انجام میداد.
اما چند وقت قبل اتفاقی افتاد که باعث شد شغلم را به عنوان یک پزشک عمومی جدیتر بگیرم و اهمیت مسؤولیت امر را بیشتر درک کنم.کشیک عصر من تازه شروع شده بود.
شیفت را از پزشک قبلی تحویل گرفته بودم و داشتم کاغذهای روی میزم را مرتب میکردم. اکثر متخصصین رفته بودند و فقط یکی دو پزشک متخصص در حال دیدن آخرین مریضها بودند.
حواسم به بیرون از اتاق اسکرین بود. جایی که یک پدر و مادر چند دقیقه بود با مسؤولان پذیرش بحث میکردند. دیدم که مسؤول پذیرش با حالتی مستأصل من را به آنها نشان داد. خودم را جمعوجور کردم و منتظر شدم تا پدر و مادر و پسربچه رنجوری که در آغوش پدر بود وارد اتاق شوند.
طبق گفته مادر بیمار، علی پسربچه 8 سالهای بود که از چند ماه قبل دچار دردهای مفاصل و التهاب مفصل شده است.
آنها در شهرستان به پزشکان زیادی مراجعه کرده و بالاخره با گرفتن آدرس یک اروماتولوژیست بزرگسالان چند وقت قبل به تهران آمده بودند. از همان موقع هم برای کودک پردنیزولون تجویز شد و نتیجه فوقالعادهای داشت.
بعد از مدت کوتاهی التهاب و تورم مفاصل علی خوب شد و او دوباره توانست به راحتی راه برود، اشتهایش نیز بهتر شده بود و به قول پدر و مادر بیمار رنگ و رویش نیز بهتر شده بود. نتایج کورتونتراپی عالی بود. داروی علی طبق دستور پزشک کم شده بود ولی از دو هفته قبل حال علی به تدریج بدتر شده بود. دیگر اشتها نداشت و در همین مدت کوتاه هم کاهش وزنش کاملاً قابل مشاهده بود. به همین دلیل پدر و مادر اینبار بدون مراجعه به پزشک قبلی با اطلاع پیدا کردن از اینکه این مرکز یک روماتولویست حاذق دارد به این مرکز مراجعه کردهاند.
من به آنها اطلاع دادم که پزشک روماتولوژیست این مرکز ساعت کاریاش تمام شده و مدتی است که درمانگاه را ترک کرده و در ضمن آنها با داشتن معرفینامه در نهایت میتوانند در لیست طولانی بیماران قرار بگیرند.
اما حال رنجور کودک اجازه فهمیدن این موضوع را به آنها نمیداد. آنها میخواستند من یا آن آقای دکتر که دیگر آنجا نبود باز هم از همان قرصهای صورتی معجزهگر برای کودکشان تجویز کنیم. قرصهایی که انگار رنگ صورتیشان را به گونههای زرد علی میدادند. مادر کودک اصرار داشت که چندین پزشک مختلف گفتهاند که بیماری کودک روماتیسم نوجوانان است و باید کورتون مصرف کند.
و وقتی تشخیص معلوم است چرا من که یک پزشک هستم در نوشتن دارو خساست به خرج دهم. پدر و مادر انتظار داشتند در قبال پرداخت حق ویزیت، من هم داروی دلخواهشان را تجویز کنم.
هر زمان دیگری بود شاید من طور دیگری برخورد میکردم. شاید اگر پزشک روماتولوژیست بود بدون درنگ آنها را به او ارجاع میدادم، شاید هم اصلاً میگفتم متخصص در درمانگاه نیست و به مطب او مراجعه کنند و شاید به عنوان یک پزشک عمومی کاملاً به تشخیص یک پزشک متخصص اعتماد میکردم و با بیحوصلگی برایشان ادامه درمان را تجویز میکردم. ولی هیچکدام از این کارها را نکردم.
نمیدانم، شاید چون ساعات اول کشیکم بود و حوصله داشتم یا شاید چون دلم نمیخواست فقط بر اساس حرف والدین بیمار نسخه بنویسم یا شاید میخواستم اطلاعاتم را راجع به آرتریتروماتویید نوجوانان مرور کنم از جایم بلند شدم و از پدر خواستم تا کودک را روی تخت معاینه بخواباند.
پدر با اکراه این کار را انجام داد چون معتقد بود معاینه مفاصل دردناک کودکی که درد میکشد و تشخیص بیماریاش هم معلوم است کار لازمی نیست. ولی من اصلاً به مفاصل بیمار کاری نداشتم. برای اینکه نشان دهم هدفم از این کار یک معاینه کامل است و نه کنجکاوی در مورد نوع التهاب مفصل، بعد از سمع قلب و ریه بیمار، به سراغ معاینه شکم رفتم، کاری که مدتها انجام نداده بودم؛ خیلی عجیب بود در همان لمس اول متوجه یک طحال بزرگ شدم که تا حدود ناف پایین آمده بود.
طحال آنقدر بزرگ بود که هیچجور نمیشد آن را با چیز دیگری اشتباه گرفت. باز هم نمیدانم چه شد که آن لحظه ناگهان یاد درمانگاه یکی از استادانمان افتادم که برای تمام کودکان مراجعهکننده به درمانگاه روماتولوژیاش درخواست بیوپسی مغز استخوان میکرد. به تابلوی درمانگاه نگاه کردم. چراغ فوقتخصص خون هنوز روشن بود.
خانم دکتر آخرین مریض را دیده بود و تقریباً کارش تمام شده بود که من علی را با خودم به اتاق او بردم. شرح حال مختصری دادم و با کمی خجالت قضیه استادمان در درمانگاه روماتولوژی اطفال را تعریف کردم. خانم دکتر هم حرف من را تأیید کرد و گفت خیلی از بدخیمیهای خونی در اطفال، خود را با تظاهرات روماتولوژیک نشان میدهند. کمی که با والدین صحبت کردیم اجازه دادند تا از مغز استخوان کودک نمونهبرداری انجام شود.
لامهای آسپراسیون که حاضر شد خانم دکتر شگفتزده و ناراحت، گفت که سلولهای بلاست زیادی دیده شدهاند که بدخیمی خونی را تأیید میکنند.
چند روز بعد کودک و والدینش همچنان به درمانگاه مراجعه کردند. تشخیص عوض شده بود و علی بستری شده تا دورههای کموتراپی برایش انجام شود. متأسفانه استفاده طولانیمدت از کورتون باعث شده بود بیماری، بدون سر و صدای آنچنانی پیشرفت زیاد بکند.
چند ماه بعد، علی در بخش خون بیمارستان بعد از چندین دوره شیمیدرمانی در حالی که بسیار لاغر و نحیف شده بود و از آن لپهای صورتی دیگر خبری نبود از دنیا رفت. تا قبل از آن من هر چند وقت یکبار، برای ملاقات او و پیگیری روند درمانش به بیمارستان میرفتم و با خود فکر میکردم اگر از همان ابتدا علی یک معاینه کامل شده بود و ساعتهای طولانی انتظار در مطب و تعداد بیماران، خانواده و پزشک معالجش را بیحوصله نکرده بود آیا تشخیص بیماریاش صحیحتر و سریعتر انجام نمیشد؟ نمیدانم شاید.
... من اما از آن به بعد هیچ مریض دیگری را بدون معاینه ارجاع نمیدهم. و سادهترین مریضها نیز باید وقتی به من مراجعه میکنند برای یک معاینه کامل آماده باشند. شاید بعضی از همکاران متخصص از این موضوع خوششان نیاد و شاید عده زیادی از آنها خودشان کاملتر بیمار را معاینه کنند ولی اینطوری خیال خودم راحتتر است.
WEST AZARBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
مسخره شدم ولی بیمار نجات یافت !!– خاطره پزشکی
نویسنده : دکتر علی حسینی
ویراستار : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی(ره) ارومیه
ماههای اول انترنی بود. تازه چند ماهی بود که از امتحان پیش کارورزی میگذشت و همه درسها را خوب مطالعه کرده بودم و بلد بودم. انترن یکی از بیمارستانهای شلوغ تهران بودم. آن شب از ساعت 5 بعدازظهر تا ساعت 8 شب به من وقت استراحت داده شده بود.
من هم برای استراحت به پاویون رفته بودم. وقتی حوالی ساعت 8:15 به اورژانس برگشتم با صحنه خاصی مواجه شدم. پسر جوان و خوش قدو قامتی روی تخت اورژانس بستری شده بود. این جوان از بالای چاه عمیقی به درون آن افتاده بود و ساق پای راستش شکسته بود. متأسفانه بیمارستان ما رزیدنت اورتوپدی نداشت. برای همین رزیدنت جراحی بیمار را ویزیت کرده بود و دستورهای لازم را داده بود.
با متخصص اورتوپدی بیمارستان هم که از مجربترینهای این رشته است تلفنی مشاوره انجام شده بود و شرححال و معاینه را به او اطلاع داده بودند. تصمیم گرفته پس از تجویز مسکن و آتلگیری با توجه به اینکه یک شکستگی دوبل ساعد در گرافی تأیید شده بود، بیمار بستری شود و فردا صبح جراحی انجام شود. تا اینها همه چیز خوب و بدون مشکل به نظر میرسید.
اما وقتی از پایین پای بیمار رد شدم، دیدم که آتل چندان خوب بسته نشده است و تمام انگشتان پای بیمار زیر بانداژ پنهان شده بود. از کتابهای اورتوپدی هنوز یادم مانده بود که در مریضهای دچار شکستگی اندامها حتماً باید آتلبندی و بانداژ طوری صورت بگیرد که امکان معاینه مکرر و متناوب برای کنترل نحوه خونرسانی اندامها وجود داشته باشد.
برای تصحیح این مسأله سراغ پرستارهای بخش رفتم مسأله را به آنها اطلاع دادم و خواستم که بانداژ طوری متغییر کند که امکان معاینه نبضهای پا و خونرسانی انگشتان وجود داشته باشد. آن شب، اورژانس، شب شلوغ و پرزحمتی داشت و به همین دلیل درخواست من با مخالفت شدید پرستاران مواجه شد. مجبور شدم از در عصبانیت وارد شوم و بالاخره با کمک یکی از پرستارها که مرد مسن و جاافتادهای بود، بانداژ را باز کردیم تا آن را دوباره طوری ببندیم که نبضها و پرفیوژن انگشتان پا قابل بررسی باشد.
اما وقتی باندها باز شد احساس کردم که پای راست نسبت به پای چپ رنگ پریدهتر است. دست هم که زدم پای راست نسبت به پای چپ به طور محسوس سردتر بود. ماههای اول انترنی را سپری میکردم و هنوز به قدر کافی اعتماد به نفس نداشتم. برای همین جرأت نمیکردم این مسأله را گزارش کنم. به هر حال یک رزیدنت جراحی بیمار را دیده بود. پس حتماً نظرات او ارجح بود.
واقعاً مانده بودم که باید چه کار کنم. مجبور شدم چند تا از انترنهای دیگر را هم بالای سر بیمار بیاورم تا از درست بودن معایناتم مطمئن شوم. همه تأیید کردند. آخر سر آن قدر به خودم جرأت دادم که به رزیدنت جراحی زنگ زدم. به راحتی مسخرهام کرد و گفت اول باید معاینه کردن را یاد بگیرم. گفت خودم مریض را کامل معاینه کردهام و مشکلی ندارم.
به هر حال از پاویون پایین نیامد که مریض را دوباره ببیند و دستور داد که بیمار به بخش منتقل شود. اما خوشبختانه آن آقای پرستار مسن اینجا به کمکم آمد. وقتی این دستور را شنید به رزیدنت بخش زنگ زد و به هر تدبیر و ترفندی که بود او را به اورژانس کشاند. رزیدنت جراحی با بیمیلی بیمار را دوباره معاینه کرد. نتیجه کار هم معلوم بود. بیمار فوراً و پس از انجام هماهنگیهای لازم به بیمارستانی که جراح عروق داشت اغرام شد تا انسداد عروقی هر چه سریعتر ترمیم شود.
فقط شانس با بیمار یار بود که من چند لحظه دیر به اورژانس نرسیدم وگرنه تا فردا صبح بیمار احتمالاً پای خود را از دست داده بود. اصول اولیه را هیچگاه نباید فراموش کرد. همین اصول در بسیاری از موارد راهگشا و در اصل کلید اصلی ماجرا هستند. نمیتوان تنها به دلیل بالا رفتن درجه علمی اصول اولیه را فراموش کرد قبول ندارید؟
WEST AZARBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
نجات زن جوان فقط با معاینه !!– خاطره پزشکی
نویسنده : دکتر م.ش- تهران
ویراستار : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی(ره) ارومیه
تازه انترن شده بودم. شاید ماه دوم یا سوم بود. کشیک داخلی بودم. جز من و یک انترن اطفال هیچ کس دیگری در اورژانس نبود. دوسه تا مریض در اورژانس بستری شده بودند و کلاً شب خلوتی بود. حدود ساعت 2-5/1 صبح بود که یک خانم حدود 46-45 ساله با یک آقای جوان حدود 25-20 ساله وارد اورژانس شدند.
در نگاه اول به نظر نمیآمد که مشکل چندان جدی باشد چون هر دوی آنها نسبتاً سرحال بودند. جلوی میزم نشستند. معلوم شد آن خانم مادر آقاپسر است. بیمار هم همین خانم بود و مشکلش حالت تهوع و استفراغ بود که از صبح روز قبل شروع شده بود. هیچ علامت دیگری هم ذکر نشد. نه دلدردی، نه اسهالی، نه درد قفسه سینه یا طپش قلب، فقط تهوع و استفراغ. سابقه هیچ بیماری خاصی هم وجود نداشت.
بیمار صبح روز قبل به بیمارستان لقمان مراجعه کرده بود و یکی از رزیدنتهای آن بیمارستان برایش قرص و آمپول پازریل (متوکلوپرامید) تجویز کرده بود. برای چند ساعتی علایم بیمار برطرف شده بود اما از بعدازظهر دوباره تهوع و استفراغ برگشته بود، حتی شدیدتر از قبل. به آن خانم گفتم که روی تخت بخوابد تا شکمش را معاینه کنم اما با مخالفت پسر بیمار همراه شدم.
در پاسخ به من گفت: چطور دکتر صبح بدون معاینه برایش دارو نوشت؟ تنها پاسخی که داشتم این بود که من بدون معاینه نمیتوانم دارویی تجویز کنم. بالاخره راضی شدند تا اجازه معاینه به من بدهند. در نگاه، شکم طبیعی به نظر میرسید اما در لمس در ربع تحتانی چپ شکم تودهای حدود cm 5×5 یا شاید کمی کمتر یا بیشتر به دست میخورد که تا حدودی هم ــــــــ داشت، تودهای که صبح به علت عدم معاینه بیمار توسط آقای رزیدنت از نظر دور مانده بود. شرح حال کاملتری گرفتم. شوهر بیمار 3 ماهی بود که به مسافرت رفته بود اما قبل از مسافرت رابطه جنسی وجود داشت.
این خانم 3 ماه بود که پریود نشده اما تست بارداری انجام نداده بود. اولین چیزی که به ذهن آمد بارداری خارج رحمی بود. فوراً از بیمار رگ گرفتیم و برای بیمار تست بارداری اورژانس درخواست کردیم. تست مثبت بود.
در بیمارستان، سونوگرافی وجود نداشت، برای همین پس از انجام اقدامات اولیه و احیای مایعات بدن فوراً بیمار به یک مرکز تخصصی زنان و زایمان اعزام شد. در تماسی که فردا صبح با آن بیمارستان داشتیم معلوم شد که تشخیص درست بوده و بیمار همان شب تحت عمل جراحی قرار گرفته بود. مسلماً دانش و اطلاعات پزشکی یک انترن ماه دوم و سوم از یک رزیدنت داخلی به مراتب کمتر است اما همین اطلاعات کم باعث میشود که تنها راه این پزشک جوان و کمتجربه رعایت تمام اصول و قوانین ابتدایی پزشکی باشد.
من مجبور بودم در شرح حالگیری یا معاینه تمام اصول را رعایت کنم، چون تجربه و مهارت کافی نداشتم. اما رزیدنتی که گفتم با ابتکار و اعتماد به تجربه خود این اصول را رعایت نکرده بود. مشکل بسیاری از ما پزشکان این است که با کسب تجربه، اصول اولیه پزشکی را فراموش میکنیم. اما باید قبول کنیم که پزشکی بر پایه اصول استوار است که در هیچ شرایطی قابل حذف نیستند. شرح حال و معاینه دقیق از مهمترین اصول اولیه طبابت هستند. تنها در نظر بگیرید اگر به خاطر معاینه نکردن این بیمار، بیماریاش چند ساعت دیرتر تشخیص داده میشد، شاید پاره شدن بارداری خارجی رحمی جان او را میگرفت. پس اصول اولیه را فراموش نکنید که حتی تجربه هم نمیتواند جای آنها را بگیرد.
WEST AZARBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
سرطان و دختر جوان – خاطره پزشکی
نویسنده: دکتر رضا ناجی
ویراستار : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی(ره) ارومیه
تازه سال اول رزیدنتی تمام شده بود و رزیدنت سال دوم پزشکی هستهای شده بودم. در بخش درمان تقریباً هفتهای 16-15 بیمار مبتلا به سرطان را بستری میکردیم تا آنها را با ید رادیواکتیو درمان کنیم. با توجه به ناآشنایی مردم، بسیاری از آنها از این درمان میترسیدند و دچار تشویش و نگرانی میشدند و ما تقریباً به این مسأله عادت کرده بودیم.
شبها هیچکدام از رزیدنتها در بخش به عنوان کشیک باقی نمیماندند. واقعاً هم لازم نبود چون بیماران این بخش تقریباً همیشه پایدار هستند اما هر شب یکی از رزیدنتها on- call بود تا اگر مشکلی پیش بیاید با او تماس بگیرند.
شب جمعه بود. حوالی ساعت 2-1 صبح با من تماس گرفتند. پرستار بخش گفت یکی از مریضهایی که روز چهارشنبه بستری کردهایم و دخترخانمی 20 ساله از یکی از روستاهای آذربایجان است احساس میکند درد در قفسه سینه دارد.
از پرستار خواستم که مطالب درون پرونده را برای من بخواند. سرطان تیرویید از نوع پیلاری با مرحله T2 N/Mo بود. پس به نظر نمیرسید مشکل خاصی باشد. تلفنی با بیمار صحبت کردم. میگفت احساس میکنم قلبم را چنگ میزنند. کمی هم تنگی نفس دارم. با توجه به زمینه ذهنی قبلی بیشتر به فکر مسائل روانی و ترس بیمار افتادم.
به او آرامش دادم و به پرستار بخش هم دستورات دارویی لازم را دادم. جمعه حدود 8 صبح برای ویزیت بیمار به بیمارستان رفتم. همان مشکلات قبلی البته با شدت کمتر وجود داشت و در کل بیمار سرحال بود. عصر هم تلفنی با بیمار صحبت کردم و اظهار داشت که تمام مشکلات برطرف شده است. روز بعد هم بیمار با حال عمومی خوب مرخص شد.
به طور معمول برای بیمارانی که اولین بار یددرمانی شدهاند، 7 روز بعد از درمان اسکن تمام بدن انجام میشود. جالب این بود که بیمار روزی مراجعه کرد که خودم کشیک بودم و خودم باید اسکن تمام بدن او را گزارش میکردم. مادر این دختر با دستهگل جلوی در درمانگاه ایستاده بود. میخواست بابت جمعه و اینکه برای ویزیت دخترش به بیمارستان آمده بودم تشکر کنم. از آنها تشکر کردم و خیلی خوشحال بودم که حداقل یکی بالاخره قدر زحمات ما را فهمید. بعد گفتم حالا اسکن را ببینم.
واقعاً نمیدانستم باید چطور به این اسکن جواب بدهم و چطور به مادر او بگویم که در اسکن چه میبینم. اسکن نشان میداد که هر دو ریه بیمار به طور منتشر توسط سرطان ریه درگیر شده است. حتی یک نقطه سالم و بدون درگیری هم در ریههایش وجود نداشت. البته با تجربهای که به دست آمده بود امیدوار بودم که بیمار بهبود پیدا کند اما گفتن این واقعیت بسیار سخت بود.
به هر حال با ملایمت گفتم که کمی از ریهها درگیر است و باید درمان 6 ماه بعد تکرار شود. نکته آموزنده برای خودم این بود که هیچوقت در مرحله اول نباید علایم بیماران را به مسائل روانی و ترس آنها نسبت داد. همیشه در مرحله اول باید مسائل جسمانی را کنار گذاشت و اگر مطمئن شدیم که هیچگونه بیماری جسمانی وجود ندارد، آنگاه بیماری را به مسائل روانی نسبت دهیم. آن تنگی نفس و احساس چنگزدگی در قفسه سینه ناشی از ترس نبود بلکه اثری از متاستازهای گسترده ریوی بیمار بود که به علت یددرمانی ملتهب شده بود.
الان 2 سال از آن ماجرا میگذرد و این دختر هنوز برای پیگیریهای درمانی به بیمارستان مراجعه میکند، اما خوشبختانه بیماری تقریباً ریشهکن شده است.
WEST AZARBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
از استاد دکتر محمد صادق پیروز:
خاطرات یک دوست، یک همکار و همشهری
• باید از او گفت که ...
با سپاس فراوان از هیأت مدیره آسایشگاه سالمندان و معلولان کهریزک.پیش از هر موردی و پیش از اینکه راجعبه خودم صحبتی بکنم، وظیفه اصلی من این است که از شادروان دکتر محمدرضا حکیمزاده همشهری بسیار عزیز و گرامیام بگویم. انسان والایی که پس از اخذ دیپلم دکترا تا آخرین لحظه حیاتش همه وقت و عمر خودش را صرف خدمت به مردم کرد و آثار بسیار برجسته در نقاط مختلف مملکتمان از خودش به یادگار گذاشت. نخستین خدمت ایشان به مردم در زادگاهش، شهر لاهیجان بود که با همت والای خود، نیکوکاران آنجا را تشویق کرد و با کمک آنها توانست زایشگاه و بیمارستانی در لاهیجان تأسیس کند و بعد با از خودگذشتگی که داشت، خانه پدری خود را به صورت مدرسه آماده کرد تا فرزندان لاهیجانی بتوانند در آنجا درس بخوانند و باسواد شوند. در مراحل بعدی گامهای بلندتری برداشت، به گونهای که پس از اینکه به سمت ریاست بهداری گیلان در رشت مشغول به کار شد توانست با کمک خیران شهر رشت و نیز با کمک انسان ارزنده و والایی مانند خودش به نام: دکتر آرسن میناسیان آسایشگاه رشت را راهاندازی کنند. به طوری که آن آسایشگاه هنوز هم فعال و در خدمت مردم منطقه است.
• بزرگترین خدمت دکتر حکیمزاده ...
کارهای نیکوکارانه مرحوم دکتر حکیمزاده منحصر به همین دو شهر نیست. وقتی سرگذشت این بزرگ مرد را مطالعه میکنیم، میبینیم که این مرد والا در نقاط بسیاری از این مملکت آثار گران بهایی از خودش به جا گذاشته و خدمت بسیار به مردم کرده و برایش تفاوتی نداشته به گونهیی که در روستاهای مختلف خوزستان، در شهر همدان و دیگر استانهای کشور نیز در زمینه بیماریهای واگیر آن زمان به خصوص بیماریهای مقاربتی، زحمات بسیاری کشیده است. لکن بزرگترین و برجستهترین کار مرحوم دکتر محمدرضا حکیمزاده برپایی و تأسیس آسایشگاه سالمندان و معلولان کهریزک است که امروزه بزرگترین آسایشگاه کشورما است و شاید هم در خاورمیانه کمنظیر یا بینظیر باشد. اطلاع زیادی ندارم که آیا در کشورهای خاورمیانه آسایشگاهی به این بزرگی هست یا نه؟ آسایشگاهی است که از افتخارات کشور ما است و در زمینی بسیار گسترده و وسیع ساخته شده. با ساختمانهای بسیار زیبا که در آن خدمات بسیار ارزنده به سالمندان و معلولان ارایه میشود. به طوری که 1750 تخت ظرفیت دارد و این افتخار را من نیز داشتم که برای مدت کوتاهی کارهای چشمپزشکی آسایشگاه را انجام دهم و هر وقت برای درمان بیماران به آنجا پا میگذاشتم اول سری به مزار شریف دکتر حکیمزاده میزدم و این شعر زیبا را که بر مزارش حک شده و بسیار دلنشین است، میخواندم:
پاداش و اجر خدمت ناچیز من همین کاندر جوار پاک شما آرمیـدهام
• راه و رسم او و دیدارها و افتخار من
زندگی شادروان دکتر محمدرضا حکیمزاده واقعاً الگویی است برای آنان که دوست دارند به مردم خدمت بکنند. دوست دارند به مردم یاری برسانند. به خصوص پزشکان میتوانند از این خدمت عظیمی که دکتر محمدرضا حکیمزاده به مردم کشورمان کرده و یادگار بسیار ارزندهای را از خودش به جا گذاشته که خوشبختانه امروز بسیار عالی اداره میشود و مرتب در حال گسترش است، الگو بگیرند. برای پزشکان، به ویژه پزشکان جوانی که عاشق خدمت به مردم هستند، این نمونه بسیار خوبی است. من چهار بار بیشتر در زندگیام با مرحوم دکتر حکیمزاده دیدار و ملاقات نداشتهام. اولین مرتبه خوب یادم میآید که اوایل مهرماه سال 1313 در دبیرستان شاهپور رشت بود که برای ادامه تحصیل در دبیرستان از لاهیجان به رشت رفته بودم و هنوز کلاسها تشکیل نشده بود و در میان همسن و سالهای خودم بودم که مرحوم دکتر حکیمزاده آمد و من را پیدا کرد و خیلی ابراز خوشحالی کرد که از لاهیجان برای ادامه تحصیل به رشت آمدهام. و با راهنمایی، راه ادامه تحصیل و چگونگی درس خواندن را به من یادآور شد. نمیدانم آن زمان مرحوم دکتر حکیمزاده دیپلم گرفته بود یا آخرین سال تحصیلش در دبیرستان بود. به هر حال این محبتشان همیشه در ذهن و خاطر من باقی است که با چه اشتیاقی با من برخورد کرد.
ملاقات دوم من در همین محل و در همین مطبم بود، به طوری که روزی مرحوم دکتر با اعضای خانواده خودشان دسته جمعی (نمیدانم چه سالی بود چون من در این مطب تقریباً 48 سال است که مشغول به کار هستم) آمدند به اینجا. از دیدن ایشان خیلی خوشحال شدم، چون سالها بود که ایشان را ندیده بودم و علت آمدنشان را به مطب پرسیدم. اشاره کردند که نگران هستند که نکند افراد خانوادهشان دچار بیماری تراخم شده باشند. در آن سالها این بیماری در ایران خیلی شایع شده بود. معلوم شد که یکی از چشمپزشکان، مشکوک شده بودند که یکی از فرزندان ایشان به این بیماری مبتلا شده باشند. من همه اعضای خانواده دکتر را معاینه کردم و به ایشان گفتم که هیچ یک از اعضای خانواده ایشان مبتلا به تراخم نیستند و یادآور شدم که دوره کمون(اختفا) بیماری تراخم بین 5 تا 12 روز است، اگر این بیماری را یکی از شماها داشته باشید در این دوره خودش را نشان خواهد داد. بعد از 12 روز آمدند. پس از معاینه خوشبختانه همه آنها چشمهایشان در سلامت کامل بود.
دیدار سوم من زمانی بود که برای بستری کردن یک فرد نیازمند و مشورت به دیدارشان رفتم. آن زمان هنوز محل فعلی آسایشگاه ساخته نشده بود و ایشان در ساختمان امانی خانم فخرالدوله مشغول بودند.
دفعه چهارم و آخرین بار در همین آسایشگاه فعلی بود که برای بستری کردن خانم سالمندی که نیاز به بستری شدن در آسایشگاه را داشت، مراجعه کردم. برای من فوقالعاده عجیب بود وقتی که سراغ دکتر را گرفتم و به دیدنشان رفتم. دکتر با وجودی که بیمار بود ، روی صندلی چرخدار نشسته و ناظر عملیات ساختمانی بود و داشت به بنا دستور میداد که دقیق کارش را انجام دهد.
به هر حال خاطرات دکتر حکیمزاده برای من بسیار گرامی است. او به عنوان یک طبیب شریف، مردم دوست، فداکار و باوجدان همه زندگی پزشکی خود را برای خدمت به مردم صرف کرد و باز هم تکرار میکنم که من به عنوان یک لاهیجانی افتخار میکنم که همشهریای داشتم که از خود آثار بسیار ارزندهای مثل آسایشگاه خیریه کهریزک به یادگار گذاشتند، یادش گرامی باد.
ضمن سپاس از مطالبی که فرمودید از شرح حال خودتان بگویید؟
• روزگار من و خاطرهها
- نام و فامیل من محمد صادق پیروز است. در سال 1302 در شهر لاهیجان متولد شدهام. دوره دبستان را در مدت 4 سال در لاهیجان تمام کردم. در دو دبستان به نامهای: دبستان اکبریه و دبستان حقیقت. در آن زمان دوره دبستان 6 سال بود و من 3 سال اول تحصیلی را در دو سال در دبستان اکبریه درس خواندم و 3 سال دیگر را نیز در دو سال در دبستان حقیقت ادامه تحصیل دادم.
بعد از دبستان، چون در شهر ما دبیرستان وجود نداشت، برای ادامه تحصیل به رشت رفتم و در سال 1313 در دبیرستان شاهپور ثبت نام کرده و 6 سال در آنجا تحصیل کردم. در سال 1319 دیپلم علمی را دریافت کردم. در آن زمان در دبیرستانها به دو صورت تدریس میکردند روش اول: گرفتن دیپلم علمی بود که در اصل تلفیقی از رشتههای علوم تجربی و ریاضی فعلی بود. و روش دوم گرفتن دیپلم ادبی بود که برای ورود به رشتههای اقتصاد، ادبیات و حقوق تدریس میکردند. خاطرهیی که از دوره دبیرستان دارم و بایستی ذکر کنم این است که با مرحوم دکتر علی دیوشلی سه سال هم اتاق بودیم. مرحوم دکتر دیوشلی یک سال از من جلوتر بود و برای من واقعاً سعادتی بود که با ایشان هم خانه و هم اتاقی بودم. زیرا مرحوم دکتر دیوشلی شاگرد بسیار با استعدادی بود و تمام دروس دبیرستانی را ایشان در حد بالای تحصیلی ادامه می داد. درسهای: فیزیک، شیمی ریاضیات، زبان خارجه، که آن زمان فرانسه بود، همه اینها را در سطح بالایی میدانست و خط زیبایی داشت. چگونگی درس خواندن ایشان بهترین مشوق من بود. وقتی با او هم اتاقی شدم اصلاً در کیفیت تحصیلی من یک دگرگونی پیدا شد. سبب شد که من جزو شاگردان خوب کلاس شوم و این را مدیون هم جواری و هم اتاقی با ایشان میدانم. مرحوم دکتر دیوشلی وقتی از دانشکده پزشکی دانشگاه تهران دانشآموخته شد چندین سال در لاهیجان طبابت کرد. بعد هم برای ادامه تحصیل به لندن و پاریس رفت و پس از برگشتن از اروپا مدتی در لاهیجان و سپس در بیمارستان امام خمینی فعلی در رشته تخصصی قلب مشغول به کار شد و تا مرحله دانشیاری رسید و از بهترین پزشکان قلب و عروق تهران بود.
تحصیلات عالی شما در کدام دانشگاه و در چه سالی بود؟
- تحصیلات عالی من در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود. در مسابقه ورودی سال 1319 شرکت کردم و قبول شدم. در سال 1325 دکترای پزشکی خود را از دانشگاه تهران اخذ کردم. و بعد از پایان تحصیلات پزشکی یک سال خدمت نظام وظیفه را در بیمارستان شماره 3 ارتش تهران در بخش جراحی انجام دادم.
کار چشم پزشکی را از چه سالی شروع کردید؟
- بعد از خدمت نظام، چند سالی را در یکی از شهرستانها طبابت کردم و در بهار 1330 به تهران برگشتم و تصمیم گرفتم که در یک رشته تخصصی ثبت نام بکنم و تخصصی بگیرم و آن زمان برای تربیت متخصص در روزنامهها آگهی میشد. در روزنامههای رسمی آن زمان اعلام کرده بودند برای دستیاری چشم پزشکی دو نفر را میخواهند. یک نفر برای بخش چشم پزشکی بیمارستان فارابی زیر نظر مرحوم پروفسور شمس و نفر دوم برای بخش چشمپزشکی مرحوم دکتر باستان در بیمارستان امیراعلم. به هر حال من ثبت نام کردم و عدهای هم ثبت نام کرده بودند و در میان همه شرکتکنندگان در آزمون نفر اول شدم و توانستم با حق انتخاب، چون نفر اول شده بودم، هر یک از بخشها را که بخواهم بروم. رفتم بخشها را دیدم و اشتیاق پیدا کردم که در کنار پروفسور شمس در بیمارستان فارابی باشم؛ چون بیمارستانی بزرگتر و فعالتر بود و خوشبختانه پروفسور شمس هم موافقت کرد که من به عنوان دستیار همراهشان باشم. در سال 1337 توانستم تخصص چشم پزشکی را دریافت کنم. دوره گذراندن تخصص 3 سال بود اما ظاهراً در حال حاضر 4 سال شده است.
دوران کار دانشگاهی و بیمارستانیتان چه مدت بود؟
- از 10 مرداد سال 1330 تا اول اردیبهشت سال 1376 که میشود 36سال و 8 ماه 21روز، به طور رسمی در بیمارستان فارابی انجام وظیفه کردم.
اولین سمت کادر آموزشی شما در دانشگاه تهران چه بود؟
- آن زمان برای جذب کادر آموزشی دانشگاه در روزنامهها آگهی میکردند که بعد از ثبت نام اگر کسی در امتحان قبول میشد میتوانست با موافقت استاد کرسی، که در آن زمان پروفسور شمس بود به عنوان عضورسمی هیأت آموزشی دانشگاه مشغول به کار شود. اولین سمت من ریاست درمانگاه بود که معادلش امروزه استادیاری است و آن زمان هم من تنها کسی بودم که از بین شرکت کنندهها پذیرفته شدم. و چون در دوره دستیاری هم در بیمارستان فارابی، نزد پروفسور شمس کار کرده بودم و ایشان از نزدیک با کار و روحیات من آشنا بودند، بسیار استقبال کردند و از آن زمان به عنوان کادر رسمی آموزشی پس از گرفتن دیپلم تخصصی در دانشکده پزشکی از سال 1337در سمت رئیس درمانگاه مشغول به کار شدم.
از مسؤولیتهای بعدی در حوزه آموزشی و درمان بفرمایید؟
• دوران آموزش و کارهای علمی
- در همه جای دنیا متداول است که اعضای هیأت علمی و آموزشی را طبق ضوابط علمی میپذیرند . یعنی باید ضمن آموزش کارهای علمی انجام بدهند تا بتوانند دانشیار و بعد استاد شوند. من هم مثل همه آنهایی که بایستی این مراحل را طی کنند این مراحل را به صورت کنفرانسها و ارایه موضوعات علمی در مجلههای مختلف کشور و خارج از کشور با نوشتن مقالات علمی انجام میدادم، تا جایگاه علمی مربوطه را احراز کنم. در سال 1346 بود که به دانشیاری رشته چشم پزشکی انتخاب شدم. در همان دوران از طرف دانشگاه تهران مأموریت علمی داشتم که مدت یک سال ونیم در بیمارستانی در لندن کار کنم و این کار را در بیمارستان مورفیلد انجام دادم. در سال 1356 به استادی چشمپزشکی ارتقا یافتم.
از شادروان پروفسور شمس چه خاطراتی دارید؟
- مرحوم پروفسور شمس یک استاد نمونه بود و در حقیقت من تربیت شده پروفسور شمس هستم، از این بابت افتخار میکنم که 45 سال با این مرد بزرگ محشور بودم. از ابتدای دستیاری 10 مرداد 1330 تا روز مرگش که سال 1375 بود همه کوشش مرحوم پروفسور شمس این بود که چشم پزشکی کشور ما ارتقا پیدا بکند. بسیار وظیفهشناس بود و صبح اول وقت، چه در سرما و چه درگرما، در بیمارستان فارابی بود. شخصیتی بود که به همه امور در بیمارستان سرکشی میکرد، از جمله: تعلیمات دانشجویان، دستیارانی که میخواستند تخصص بگیرنــد اتاق عمل درمانگاههای متعدد که در آنجا وجود داشت، بیماران سرپایی که باید ویزیت می شدند.
حتی به تمام امور غیر پزشکی هم رسیدگی میکرد از جمله: نظافت سرویسهای بهداشتی و غیره . یک استاد واقعاً نمونه بود. مرحوم پروفسور شمس اولین کسی بود که در ایران پیوند قرنیه چشم را انجام داد و متداول کرد و من خیلی خوشحال هستم که سجایای اخلاقی فراوانی را از ایشان یاد گرفتم. نظم و ادب ایشان برای من نمونه بود. به هر حال خاطره او برای من بسیار گرانقدر است. همه این کارها که پرفسور شمس، من و دیگر همکاران انجام
می دادیم برای چندین هدف بود: یکی درمان بیماران که آن زمان بیشتر رایگان انجام میشد، دیگر آموزش دانشجویان، چه در طب عمومی یا رشته تخصصی و حتی در رشته تحقیقاتی بیمارستان. در همین ارتباط چندی پیش یک کتابچه به دستم رسید که در آن بیش از 120 مقاله علمی از استادان بیمارستان فارابی در مجلات علمی دنیا چاپ شده بود، وجود داشت که برای من بسیار جالب و با ارزش بود.
در چه سالی از دانشگاه تهران بازنشسته شدهاید؟
- در تاریخ اول اردیبهشت 1367 از کار علمی و آموزشی در دانشگاه تهران، یعنی بیمارستان فارابی بازنشسته شدم. تمام این مدت کارم در بیمارستان بوده به طوری که بعد از بازنشستگی مرحوم پرفسور شمس در اسفند سال 1375 تمامی کارهای آموزشی بیمارستان فارابی در اختیار من بود. علاوه بر استادی ومدیر گروهی، کارهای آموزشی، تحقیقاتی درمانی را مثل گذشته سرپرستی میکردم تا لحظهای که بازنشسته شدم. بعد از بازنشستگی هم میآیم به مطب و درمان خصوصی بیماران خودم را انجام می دهم. در حال حاضر 62 سال از طبابت من میگذرد و تقریباً پایان عمر من است.
کارهای خیری که در لاهیجان انجام دادهاید چیست؟
• در کوچه پس کوچههای شهر لاهیجان
- مثل بسیاری از انسانها که به زادگاه خودشان علاقهمند هستند من هم به زادگاهم لاهیجان علاقهمندم و همه کوچه پس کوچههایش را دوست دارم و سالی چند بار به آنجا میروم و خدمت کوچکی که از دستم برآید در آنجا انجام میدهم. 25 سال پیش درمانگاهی در زادگاه خودم در محله َشعربافان درست کرده و در اختیار شبکه بهداری منطقه قرار دادهام که در حال حاضر نیز چند طبیب در آن مشغول بکارند. در همان محله در زمینی که 3هزار مترمربع مساحت دارد مدرسهای ساختم به نام مدرسه راستی که 23 سال است در اختیار آموزش و پرورش لاهیجان قرار دارد این مدرسه سالها دو زمانه بود که صبحها پسرها و بعد از ظهرها دخترها در آن درس میخواندند ولی الان فقط پسران در آن تحصیل میکنند. یک مدت کوتاهی به صورت مدرسه راهنمایی بود اما در حال حاضر به عنوان مدرسه ابتدایی فعال است و هر وقت به لاهیجان میروم سعی میکنم به این مدرسه سری بزنم و دیداری از بچههای آنجا داشته باشم و از مدیران و معلمان آنجا تشکر کنم. دلم میخواست یک کار بزرگی انجام دهم. میخواستم یک بیمارستان برای لاهیجان درست کنم. ولی به مشکل مالی برخوردم. قطعه زمینی به مساحت 2هکتار در شهر خریداری کردم که بخش کوچکی از این زمین در طرح خیابان بندی قرار گرفت. به جهت مشکل مالی نتوانستم این کار را انجام دهم و این زمین را به بخش دولتی هدیه کردم تا در آن بیمارستان بسازند. امیدوارم تا زمانی که زنده هستم این کار انجام گیرد. اینها کارهای کوچکی بود که توانستم برای مردم و به خصوص همشهریهای خودم انجام دهم.
در سال 86 به عنوان پزشک پیشکسوت معرفی شدید توضیحاتی بفرمایید؟
- هر سال مرسوم است که چند تن از پزشکانی که در عالم پزشکی خدمات ارزنده و طولانی انجام دادهاند از سوی سازمان نظام پزشکی کشور از آنها تجلیل میکنند. طبق سنت هر ساله خودشان از 10 نفر در سال 1386 که من هم یکی از این پزشکان بودم، تجلیل به عمل آمد و از این بابت از نظام پزشکی تشکر و قدردانی میکنم.
پیامتان به پزشکان جامعه چیست؟
• باور به ارزشهای پزشکی و یاری سالمندان
- من خودم را کوچکتر از آن می دانم که پیامی بدهم. اما اعتقاد من این است که حرفه پزشکی بسیار مقدس است. بنابراین در انتخاب پزشکان باید خیلی دقت شود تا کسانی که به حرفه پزشکی احترام میگذارند، بتوانند کار پزشکی را ادامه دهند. من از مرحوم دکتر حکیمزاده تجلیل و صحبت کردم. چگونگی انجام کار ایشان واقعاً برای تمام پزشکان کشورمان الگو است. کسی که پزشک میشود باید بداند که در خدمت مردم است و تمام سعیاش باید این باشد که رنج و آلام مردم را تخفیف دهد و سالمندی و معلولیت هم یکی از این رنجها و آلام است. پزشکان شاید به طور مقطعی نتوانند به سالمندان کمک کنند، این وظیفه دستگاههای عمومی کشور است که سازمانهایی درست کنند تا به سالمندان و معلولان کمک کنند. که تأسیس آسایشگاههای سالمندان و معلولان یکی از راههای درمان دردها و رنجهای این قشر از جامعه است. افرادی که در سن سالخوردگی کسی نیست از آنها نگهداری کند و چه بسا بعضی از این ها خدمات بزرگی ممکن است به جامعه کرده باشند، در این سن حق دارند که جامعه از آنها حمایت بکند تا روزهای پایان عمرشان را در رفاه و آسودگی بگذرانند.
بنابراین گسترش مراکز آسایشگاهی یکی از راههایی است که به این سالمندان و معلولان رسیدگی میشود. برای من توفیق دست داد و با محبت دوست عزیزم آقای دکتر دواچی که از من دعوت به کار چشمپزشکی در آسایشگاه کهریزک کرد و در همان مدت کوتاه توفیق عظیمی بود که توانستم به مردم معلول و سالمند کشورم در کهریزک کمک کنم.
تا چه اندازه موافقید که خانوادهها سالمندان خود را به این گونه مراکز بسپارند؟
• سنت خوب ما
- خوشبختانه من فکر میکنم جامعه کشور ما از نظر سنتی طوری است که خود خانوادهها، معلولان و سالمندان را در میان خودشان نگهداری میکنند. این یک سنت خیلی خوبی است که هنوز در کشور ما قداست خودش را حفظ کرده؛ در کشورهای پیشرفته شاید این سنت به این استحکامی نباشد. در کشورهای دیگر وقتی فردی به سن سالمندی میرسد غالبا خانوادهها دیگر از آنها نگهداری نمیکنند و سالمندان آنها خیلی احساس تنهایی میکنند و افسرده هستند و راضی میشوند که به مراکز سالمندی که دولتی ویا خیریه هستند پناه ببرند که بقیه عمر را در آنجا بگذراند ولی به هر حال در جامعه ما هم به تدریج این نیاز روبه افزایش است. با رشد اقتصادی و تحول اجتماعی که در کشور ما وجود دارد، حتماً به این مراکز نیاز بیشتری خواهیم داشت.
http://www.rs272.parsiblog.com/
WEST AZARBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
گفت و گو از : پروین آیینهوند
دکتر یک قبض ویزیت بده!!- خاطر پزشکی
نوشته : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) اورمیه
ویراستار : سیمین گله بان از اورمیه
WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
ساعت چهار ونیم صبح!! در اورژانس باکمک دیگر همکارپزشکم بیماران را ویزیت می کردیم.بعد از چهارده ساعت کار بسیار سخت در اورژانس چند دقیقه فرصت کردیم استراحت کوتاه سرپایی داشته باشیم.در این هنگام مرد میانسالی از در دوم اورژانس که به بخش های بستری منتهی می شد وارد و به طرف همکار پزشکمان آمد و گفت:آقای دکتر یک قبض ویزیت بده!!دوستم با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: پدر جان قبض را از در ورودی اورژانس باید بگیری من که قبض فروش نیستم.. ولی با تعجب ادامه دادببخشید مگر شما بیمارجدید دارید؟مرد میانسال نیز با مکث و منگی خاصی جواب داد : بله پسرم بیمار است او راآقای دکتری در آن یکی ساختمان ویزیت کرده و گفت که باید قبض بگیرم.من گفتم: کدام ساختمان؟! مرد میانسال گفت : همان ساختمانی که جلوش یک نگهبان هم ایستاده است.ادامه دادم که پدر جان آن ساختمانی که گفتی ساختمان درمانگاههای تخصصی است و در این ساعت صبح تعطیل هستند و به غیر از من و دوستم پزشک دیگری دراورژانس نیست!!همکارم باز پرسید:پدرجان من شما رانیم ساعت قبل ندیده ام ؟مرد گفت : نه چطور مگه؟دکتر گفت: مگه شما پسر جوانی را نیاورده بودید که درد شکم داشت و او را در تخت دوم اورژانس خواباندید؟جواب داد چراولی ... دکتر گفت : مگر من به شمانگفتم که بروید ویک قبض تهیه کنیدپس چرا اینقدر دیر کرده ای؟ مرد میانسال با چهره ای حاکی از شک و تردیدگفت : درسته ولی پسرم را در ساختمان دیگری یک پزشک جوانی ویزیت کرده نه اینجا!!و ادامه داد راستی آقای دکتر شما اینها را از کجا دانستید؟ دوستم گفت :پدرلطفا شما بروید بالای سر مریضتان و نتوانست جلوی خنده اش را بگیردو دوید به اتاق پزشک و با صدای بلند خندید .ازش پرسیدم پسر خوب چرا می خندی؟موضوع چیست ؟به ما هم بگو تا کمی هم مابخندیم تا از خستگی مان کاسته شود .او بعد اینکه با زحمت خود را کنترل کرد درجوابم گفت:بابا این بنده خداهمراه بیمار پسر جوانی است که با درد شکم به اورژانس آورده و من به او گفتم که برود یک قبض ویزیت از صندوق بگیرد چون بسیار مضطرب و در استرس بوده از در ورودی اورژانس وارد و از همان در ورودی جهت گرفتن قبض خارج و نهایتا از ساختمان بیرون رفته و بعد از دور زدن کل ساختمان بیمارستان به فکر اینکه به ساختمان دیگری وارد شده جهت گرفتن قبض از در دوم اورژانس وارد و ازمن که بیمارش را ویزیت کرده ام قبض می خواست!!.ببین تورا خدا این فرد چقدر در اضطراب بوده که متوجه نشده که هر دو نفر یکی هستند. هرچند همگی ما زدیم زیر خنده ولی حس غریبی از همان ابتدا مرا بسیار آزار می داد و آن هم سادگی و فقر آن مرد میانسال بود،چرا که هدف از آمدن به بیمارستان دولتی در اصل آوردن پسرش به دکتر بوده ولی مشکلات زندگی چنان او را در هم پیچانده بود که متوجه اشتباه به این بزرگی نشده است . ظاهرغمگین و لباسهای مندرس همراه بیمار ،پزشک معالج را وا داشت که از گرفتن ویزیت صرف نظر کند و در تهیه داروهای بیمارش نیز از طریق دفتر پرستاری کمک نمود. اما بعد رفتن او و پسرش سکوت سنگینی د راورژانس حکمفرما شد.به هر حال بیماری در هر شکل یک پدیده آزار دهنده برای بیمار و همراه وحتی پزشک و پرستار می باشد.چه بسا پزشکان به خاطر وجودتنوع رشته ها و تخصص ها و سختی کاردراورژانسها و کشیکهای سنگین شبانه ،چندان تمایلی به برخورد ویزیت مستقیم با بیمار نداشته و فقط خواستار تفسیر آزمایشات و کارهای مشاوره ای و تدریس می باشند.مخصوصا در این زمانه که اینترنت یک وسیله آموزشی از راه دور و مجازی است ، پزشکان آشنا به علوم رایانه و اینترنت دوستدار درمانهای مجازی می باشند.از طرفی به واسطه وجود بیمه های غیر کارآمد دولتی و خصوصی،غیر واقعی بودن تعرفه های پزشکی،عدم وجودسیتم پزشک خانواده در شهرها، عدم رضایتمندی پزشکان از روند فعلی قوانین پزشک خانواده در روستاها ،در آمدکم پزشکان عممومی و پرستاران،قاچاق دارو ونبود تعدادی از داروهای ضروری و اساسی،کاهش قدرت خرید مردم،تورم روزافزون و افسار گسیخته و بدون کنترل اقتصادی جامعه ، عدم وجود بیمارستانهای خیریه و رایگان مثل هلال احمر یا شیر و خورشید سابق،پائین بودن سرانه سلامت در کشور ،عدم در اولویت قرار گرفتن سلامتی مردم روی میز مجلس و دولت و......وضعیت بهداشت و درمان را همانند یک کلاف در هم پیچیده هزار سر نموده و استرس و اضطراب بیماران مخصوصا همراهان بیمار را به شدت افزایش داده است.نهایتا این اضطراب هنگامی که بیمار به اورژانس آورده می شود دو چندان میشود.داستان این آقای همراه یکی از هزاران داستانی است که هر روز در این کشور رخ داده و متاسفانه هیچ کس نیزخود را مسئول حل آننمیداند و از مسئولیت شانه خالی و به گردن دیگری میاندازد غافل اینکه اساس این انقلاب روی اعتقادات مذهبی بنا شده بی شک کسانیکه مدعی مدیریت و اصلاح جامعه هستند در این دنیا و آخرت در قبال تک تک مردم و خدا باید به خاطر بی مدیریتهای خود پاسخ باشند افسوس هزاران افسوس در کشوری که صدها نعمت رایگان خداوندی وجود دارد مردم به این سختی در حال زندگی هستند!! وبعضی مسئولین بدسلیقه در جواب وضعیت بد اقتصادی و بهداشتی ، کشورمان را با تاجیکستان و ....گرسنه مقایسه میکنند ...
عالیجناب متعاد !!- خاطره پزشکی
نوشته :دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) اورمیه
ویراستار : سیمین گله بان از اورمیه
آن شب مثل همیشه اورژانس وضیعت شلوغی داشت. ناگهان دیدم چند نگهبان فردی که همچون آفریقایی ها سیاه بود را از اورژانس با سر و صدا بیرون می آورند. لباسهای بیرون بیمارستان به تن داشتم، برای همین دلیل زیاد پیگیر موضوع نشدم.بعد یکی دوساعت یکی ازدوستان پزشک زنگ زد که مشکلی برایش پیش آمدهو شیفت فردا صبح را نمی تواندحضور داشته باشدوازمن خواست که به جایش کشیک بایستم.ساعت ده صبح دوباره همان آفریقایی با دو عصا به زیر بغل وارداورژانس شد ، به محض ورود شروع کرد به ناسزا گفتن که چرا به من داد نمی رسید؟! یکی از کادراورژانس که شب قبل نیز کشیک بود جلو رفته و گفت : بازکه دوباره تن لشت را آوردی این بار چه کوفتی را زهر مار کرده ای؟! هروئین کشیده ای یا مشروب خورده ای؟ مرد عصا به دست گفت: که به جان بچه ات چیزی مصرف نکرده ام.کادر ادامه داد که ببرآن دهان کثیف ات را و به جان خودت قسم بخور.جلو رفتم که ببینم موضوع از چه قرار است.همکارمان موضوع اورا توضیح دادوگفت: که این خدانشناس چندروزی است که اورژانس را هتل کرده هر شب به بهانه بیماری،بعد مصرف مشروبات الکی و مواد مخدر جسم نحسش را اینجا آورده و بعد ازدریافت مجانی درمانهایی که خود می طلبد!! و وخوردن صبحانه و شام تشریف می برندواز مردم گدایی واخاذی کرده وشب هنگام دوباره شرفیاب می شوند.جالب این که هزینه را نیز بیمارستان یا حتی کادر متحمل می شوند.گفتم :مگر چه بیماری دارد؟ جواب داد که آقا هم آسم داشته و هم دیابتی است و به تازگی هم به خاطر زخم پا دچار عفونت شدید زانو شده ومی لنگد. ولی با تمام این وجود حاضر به ترک مواد مخدر و الکل نمیشود.شبی نیست که اورژانس را بهم نریزد و میگوید در قانون اساسی کشورمان بهداشت و درمان رایگان بوده و شما موظف به پذیرش من هستید !!.بعد صبحتهای پرستارفردمذبوررا به روی تخت هدایت کردیم . انصافا چنان بوی بدی می دادکه بمراتب بوی دستشوئی از آن بهتر بود !!برای همین دلیل مجبور شدم ازماسک استفاده کنم. باکمی دقت به اشتباه خودکه فکر میکردم او رنگین پوست است پی بردم . بدبخت آنقدر کنار منقل تریاک و هروئین اضافه کاری کرده تا به این رنگ ذغال درآمده بود.به پرستار گفتم : برای آخرین بار هم که شده اورامن به نمانیدگی از طرف تمام پزشکان اورژانس معانیه و درمان میکنم تا بعد با همکاری دفتر پرستاری تکلیفش را مشخص کنیم. با این حرفم بیمار چاپلوسانه ، قربان صدقه من رفت و برعکس کادر از دستم ناراحت شدند. با همکاری دوباره کادر بیمار را یک حمام گرم داده وبعد یک معانیه مفصل ،به بیماراکسیژن، سرم دکستروز،آمپول آمینوفیلین وهیدروکورتیزون تجویزکردم .پایش متاسفانه کاملاعفونی شده و بوی بسیار گندی میداد که اصولا بایستی آمبوته می شد.(آمبوته یعنی بریدن عضوی از بدن به طور کامل یا قسمتی ازآن).به بیمار گفتم: دوست عزیزمگر به شما نگفته اند که پایتان عفونی شده و بایستی بستری شوید؟ جواب داد: آقای دکتر شما نیز چقدر سخت می گیرید من آسم دارم و از تنگی نفس شاکیم حالا شما پای مرا بهانه کردی؟! گفتم :که من کاری با مصرف یا عدم مصرف الکل و مواد مخدرتان ندارم ،آقای محترم شما به خاطر آسم و دیابت و زخم عفونی پا باید بستری شوید. بیماربه جای تشکرگفت : لازم نکرده منو بستری بکنید شما بهتر است که به کار خودتان برسید!! دکترهای قبلی هم چنین حرفهایی میزدند!!.در جواب گفتم:اگر بستری نشوید احتمال بریدن پایتان متاسفانه ...بیمار اجازه نداد ادامه بدهمو گفت : مثل اینکه حالیت نیست من فقط آمدم که کمی اکسیژن بگیرم و صبح زود میرم !!.دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم : پررو هم که تشریف دارید.بیماریکدفعه عصایش را بلند کرد که بزند ، پرستاران و نگهبانان به دادم رسیدند و تازه فهمیدم که چرا همه در اورژانس از دیدن این فرد ناراحت میشوند. چاره ای نبود با کمک دفتر پرستاری متوسل به پلیس شده و بیمار را بعد از درمان آسم به پاسگاه بردندو ولی جالبه تا پلیس آمد یکی از افسرا پلیس گفت :به به آقا داش سیاه این بار چه معرکه ای بپا کردی ؟ زندان را که آلوده کردی !همسایه ها که همه شاکی هستند،روزی نیست که از جائی دزدی نکنی ، بیمارستانی نیست که از دست کارهای زشت تو شکایت نکنند !!آخر ما و این بنده خدا پزشکان و پرستاران چه گناهی کرده ایم که باید به آتش انحرافات و زشتی های توو امثال تو بسوزیم ،یالله را بیفت که کار داریم .ولی بیمار حاضر به ترک اورژانس نشده و حتی با پلیس نیز درگیر شد متاسفانه به خاطر رعایت حقوق بیماران اورژانسی دیگر،مجبور شدیم تا صبح او را در تحت نظر اورژانس نگهدارداشته و شام و صبحانه را مثل روزهای قبل در خدمتش باشیم!! ولی صبح به بیمار اجازه ندادیم از اورژانس بیرون برودتا بتواند سناریو شبهای قبل را تکرار کند . با هماهنگی پلیس و مددکاری اول او با زور بخش جراحی منتقل و بعددرمان و متاسفانه آمپوته کردن پایش ،به عنموان بیمار روانی تحویل بیمارستان روانپزشکی دادیم.این داستان تاسف آور فقط یک نمونه بسیار جزئی از هزاران داستان جوانان بدبختی است که به این روز افتاده و هیچ مسئولی در کشورمان نیست که پاسخگوئی این جوانان بینواباشد. که صد البته همه میدانیم عدم برخورد قاطعانه با قاچاقچیان باعث رشد چنین معضلاتی در جامعه شده است و از طرفی از زمانی که معتادین به عنوان بیمار تلقی شده انداین ذهنیت پدیدار گشته که یک معتاد هم اندازه یک بیمار آسمی یا قلبی باید در یک سطح درمان گردند.در حالی که واقعااین چنین نیست ، بیماران متعاد بر عکس بیماران حاد یا مزمنی مثل آسم و فشار خون و .... که خود فرد بیمار در ایجادبیماری و تداوم آن ندارند بیماران متعاد به صورت آزادنه و عمدی در ایجادبیماری خود نقش بسزائی دارند . بی شک اصولا نوع نگاه به این افراد نیز بایدمتفاوت باشد.درمان معتادین با روشهای طبی ظاهرا به تنهایی کافی نمی باشد کما اینکه اقدامات انتظامی و قضایی نیز به تنهایی در برخورد با اینها افراد موثر نبوده و بایستی اصولا ترکیبی از اقدامات طبی،انتظامی و قضائی باشد.
WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
دکتر فقط یک امضا بزن!!
نوشته : دکتر رحمت سخنی از دانشگاه علوم پزشکی ارومیه
ویراستار : سیمین گله بان از ارومیه
http://www.rs272.parsiblog.com/
آن شب سالن انتظار درمانگاه مملو بود از بیمارانیکه با طمانینه یکی پس از دیگری وارد اتاق معاینه می شدند .اما یکدفعه یکی از بیماران بدون درزدن وارد اتاق معاینه شده و تلو تلو خوران ، که کم مانده بودبه زمین نیزبخورد !! بعد از چند بارچرخ زدن به دور خود بر روی تخت معاینه ولووشروع به فریاد کشیدن و کمک خواستن نمود . اوبیقرارواز درد شکمش شاکی بودوبه علت درد شدید به دور خود می پیچید.گهگاه آروغهای بدون استفراغ داشت و مرتبا تکان می خورد که امکان معاینه را مشکل میکرد.می خواستم با خدمات اورژانس تماس بگیرم تا او را به اورژانس برده تا اقدامات موثرتری برای او انجام دهند. ولی بیمار با داد و ناله مانع از کارم شد و با التماس میخواست تا اورا در درمانگاه درمان کنم !!.برخلاف آن حرکات آکروباتیکی که بیمار از خود نشان میداد در معاینه بیمار چیز خاصی نیافتم . برای احتیاط برایش آزمایش و سو نو گرافی شکم نوشته و به همراهش که خانم جوان و تازه وارد شده بود، گفتم :به نظر حال بیمارتان مناسب نمیباشد وبرای همین دلیل لطفا یک پرونده تحت نظر تشکیل دهید تا بیمارتان بیشتر مورد بررسی قرار گیرد.مریض ناگهان از جایش بلند شد و گفت :پرونده ، پرونده!! من دارم میرم شما بجای درمان ،همراه مرا به نخود سیاه میفرستید !! نه بابا لازم نکرده پرونده تشکیل دهید با چند قرص ساده هم حالم خوب می شود.ادامه دادم : آقا جان من نسبت به حال شما نگرانم لطفا کمی صبر کنید تا آزمایش شویدو ....بیمار باز قبول نکردو اجازه ندادصبحت کنم و گفت : من از دیروزبخاطر دردشکم و بدنم، به اداره نرفته ام و با این وضعم فردا نیز نمی توانم بروم.لطف کنید فعلاچند قرص معده بدون آمپول !! برایم نسخه ویک استعلاجی از تاریخ دیروز تا پایان روز فردا برایم بنویسید!!.جواب دادم : ببخشیدمن که نتوانستم با یک معاینه بیماری شما را تشخیص دهم تا بیماری شما اثبات نشود چگونه و به چه علتی استعلاجی برایتان بنویسم؟ ثانیا دیروزوصبح امروز را من شیفت نبوده ام.تا این را گفتم مریض به ظاهر بد حال ،وسط اتاق معانیه آمد و شروع کرددادو بیدادو ایراد نصایح افلاطونی!! و گفت :شما مگر قسم نامه بقراط را نخوانده اید؟! چرا به منشورحقوق بیمار توجهی نمی کنید؟ من از دست شما به رئیس دانشگاه شکایت میکنم .گفتم :شما دوست گرامی اگر بیماری دارید من در خدمت شما هستم ضمنا درخواست استعلاجی غیر قانونی شما چه ربطی به بقراط و افلاطون یا سقراط یا رئیس دانشگاه دارد؟ مگر شما از درد شکم شاکی نبوده و به دور خودتان نمی پیچیدید چطورشد که یکدفعه حالتان بدون دارو ودرمان خوب شد؟!. بیمارناگهان هول شد و گفت: خوب شدم یا نشدم به خودم مربوطه شما فقط یک استعلاجی بده و یک امضازیرآن بزن !! من دارو ودرمان شما را نخواستم.گفتم : ببخشید آقای محترم اتاق رئیس اداره خودتان را بااتاق معانیه اشتباه گرفته اید، این درخواست شما غیر قانونی و مسئولیت دارد.بیمار برآشفت و گفت:برو بابا تو دیگه نوبرشو آوردی ،چند کلاس درس خوندی خیال میکنی کسی هستی!!. گفتم : ببخشید بیماران زیادی بیرون منتظر نشسته اند اگر بیمارید هر چه گفتم بکنید و گرنه، من شرمنده ام.آقا به ظاهربیمارتاب نیاورده واین بار به جای گفتگو دوستانه، حرکات آکروباتیک وحرکات رزمی از خود نشان داده و صدای شیر و پلنگ از خود درآورد!!. ولی این قسمت از فیلمش را نتوانست کامل بازی کند چون که نگهبانان اورژانس سررسیدند و این هنرمند محترم را با خود برده و تحویل پلیس دادند.بحث داغ امضا کردن آن روز تمامی نداشت ،ساعتی بعد یکی از دوستان و همسایه محله قدیمی مان!! نامه ای سر بسته را که مهراداره نظام وظیفه نیروی انتظامی روی آن داشت با خود به اتاق معاینه آورد و گفت:سلام آقای دکتربابا کجائی ؟آن وقتها که دیده بودمتان پسربچه فسقلی بودی ! ماشاالله دکترشده دیگه مارا تحویل نمیگیری ؟ تعریف شما را زیاد شنیده ام ، پسرم مشکل دارد که فقط شما می توانید حل کنید. او مشمول سربازی بوده ولی من دوست ندارم به سربازی برود !!.ادامه دادآقایی کن نامه را بخوان و امضایی زیر این ورقه بزن بلکه پسرم معاف شود.گفتم: شوخی می کنید؟!!این نامه را باید رئیس بیمارستان یا پزشک متخصص ارجاع شده، باز کند.من چنین اجازه ای ندارم و در حدی نیستم که، با امضاء من شخص سالمی از خدمت معاف شود.آن شخص گفت: شکسته نفسی میفرمایید، فقط یک امضا بزنید مشکل حل می شود!!.جواب دادم ببخشید امکان ندارد خلاف به عرضتان رساندند.همسایه قدیمی مان نتوانست خود را کنترل کندو با لحن شدیدی گفت : خدا رحمت کند پدرتان ،شهیدمحمد سخنی را چه فرد خوبی بود. نمی دانم چطور شده که پسرش این قدر یک دنده و بی ملاحظه شده ا ست و حرمت همسایه و بزرگتر از خودش را نمیداند؟! تا خواستم جواب دهم در اتاق را محکم بست و رفت. آنروز بالاخره باعصاب خوردکنی شیفت من تمام شدوظاهرا در کشور ما هیچکس به حقش قانع نیست و از همه بدتر بعضی ها دوست دارند از راههای غیر قانونی به خواسته هایشان برسند و می گویند ای بابا مسئله ای نیست فقط یک امضا بزن!!
http://www.rs272.parsiblog.com/
WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
براتعلی خلاف کرد بایرام علی به زندان افتاد!!
نوشته : دکتر رحمت سخنی از مرکزآموزشی درمانی امام خمینی (ره) اورمیه
ویراستار : سیمین گله بان از اورمیه
چند سال قبل در یکی ازروستاها ، مسئول مرکز بهداشت درمانی روستا بودم .در آن روستا و روستاهای مجاور مشکل خروج غیرقانونی فاضلاب منازل وجود داشت.این فاضلاب از میان خانه ها رد شده و از همه جالب تر فاضلاب خانه ها، به خانه بهداشت منتهی وباعث نشست دیوار حیاط بهداشت گردیده بود.این وضعیت عجیب با وجودثروتمند بودن منطقه اصلا هم خوانی نداشت. کسی نیزپیش قدم حل مشکل نشده و خودرا مسئول نمیدانست .از طرفی مسائل سیاسی و فامیلی ، روستا را به چندین منطقه تقسیم و در نتیجه اقدامات بهورزان و کادر بهداشت و درمان همیشه با شکست مواجه میشد . بارها درآب آشامیدنی روستا میکروب اشرشیاکلی گزارش کرده بودند.بهورزان روستا اعتقاد به این داشتند که با این جماعت نمی شود کاری کرد!!.مدارک و قرائن نیز نشان ازبی توجهی روستائیان متخلف به اخطارها و آموزشهای مرکز بهداشت می نمود.در مواردی حتی تعدادی نیزبه دادگاه و پاسگاه معرفی واما بازنتیجه ای حاصل نشده بود.برای جلوگیری ازشیوع یک بیماری عفونی خطرناک ناشی از آبهای آلوده مثل تب حصبه یا تیفوئید، باید کاری میکردیم.ابتدا تمامی دیوارهای مدارس وادارات وساختمانهای بزرگ را با شعارهای بهداشتی پر کردیم .چندین پلاکارد پارچه ای نیزدرورودی وخروجی روستا و سردر قهوه خانه ها ومغازه ها نصب نمودیم وتعداد زیادی پوستر، پنفیلیت با موضوعات بیماریهای ناشی از آلودگی آب، طرق و چگونگی دفع زباله ها و فاضلاب را به همه خانه ها و مدارس توزیع و جلسات آموزشی با حضور شورای روستا و مدیران مدارس و روحانی و ...برگزار کردیم.متاسفانه این اقدامات هیچ نتیجه ای نداشت و گفته های بهورزان که می گفتند :با این جماعت نمی شود کاری کرد ،عینیت پیدا کرد!!.به طوری که شنیدم بعضی ازروستائیان متخلف گفته بودند :این دکتریا بیکاره یا دیوانه ویا اینکه آمده خودی نشان دهد!! درحالی که ما دکترهای زیادی را راهی خانه هاشان کرده ایم!! .متاسفانه دستمان درحنا ماند و مثل گذشتگان مجبور شدیم که از پاسگاه و دادگاه کمک بخواهیم !!. لیست بلند بالایی ازاسامی افراد متخلف روستا وروستاهای مجاوررا تهیه کرده و آنها را گروه گروه به مرکز بهداشت شهرستان جهت معرفی به دادگاه ارسال نمودیم .جالبترین موضوع طولانی بودن روند رسیدگی به شکایتها بود .ماموراجرای حکم دادگاه سروکله اش زمانی پیدا شد که زمستان بود !!.به عبارتی ،ما تابستان شکایت کرده بودیم ولی مامور زمستان آمده بود!!. نتیجه هم مشخص بود تمامی آب فاضلابها چون بخاطر زمستان و سرما یخ بسته بودند ،پس ماموراجراحکم دادگاه با گزارشی به دادگاه عنوان کرد: که هیچ گونه فاضلابی در روستا دیده نمی شود !!.و بهمین سادگی افراد متخلف تبرئه واگرهم محکوم شده بودند، جریمه هایشان بسیار اندک بود .در نتیجه نه تنها متخلفین فاضلابشان را قطع نکردند، بلکه از فردای آنروزبا بیل و کلنگ !!دنبال من و دیگر کادرمرکز بهداشتی درمانی می گشتند تا اندکی با مابه گفتگوی مودبانه تمدنها بپردازند!!. ولی خسته نشده برای بار دوم شکایت کردیم ، این بارنیز اقدامات ما بی نتیجه شد امادر بار سوم ازشیوه خاصی استفاده نمودیم. تمامی پرونده های متخلفین رااززمان تاسیس بهداشت تا آن موقع را با یک ماشین وانت به خانه خودم در شهر بردم.هر چند که این کارم باعث اعتراض اهل خانه شد، چونکه به محض باز کردن درگونیها دهها سوسک وعنکبوت ازمیان پرونده ها به بیرون ریختند!!.و خانه تبدیل به یک سیرک حیوانات موذی گردید. به هر حال اسامی متخلفین رابرحسب حروف الفبا، تعداد تخلف، تعداد تعهد کتبی در پاسگاه و دادگاه ، درچندین صفحه وبا خودکارهای رنگی، بسیارخوش خط و تمیزتنظیم ویک نسخه را به مرکز بهداشت شهرستان ،یکی را به دادگاه ،یکی را به پاسگاه ارسال و دیگری را درمرکز بهداشت خودمان نگه داشتیم .نتیجه بسیار خوشایند بود!! متخلفین به جریمه های سنگین محکوم و حتی عده ای هم محکوم به حبس و زندان شدند و جالب اینکه ازفردای آن روز، اکثرفاضلابها بسته و افراد متخلف به فکر تهیه سپتیک وکندن چاه فاضلاب افتاده اند.خانه و مرکز بهداشت هم محلی برای گریه و زاری و خواهش و تمنای متخلفینی که عمری کادر بهداشت را مسخره کرده بودند ،شد!!. مدتها گذشت تا به این موضوع عادت کنیم ، تا اینکه روزی آقایی حدود پنجاه ساله به درمانگاه روستا آمد و مدتها کناردراتاقم ، بدون هرگونه سخن و حرکتی ایستاده و من را نگاه کرد.آن روز بیمار زیادی داشتم ،بیمارها یکی یکی می آمدند و می رفتند ولی او تکان نمی خورد تا اینکه گفتم :پدر جان کاری داشتید؟ گفت : که از دادگاه یک حکم بازداشت ...نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم : پدرجان ما با شما متخلفین بهداشتی قبلا صحبت هایمان راکرده ایم والان موضوعی نمانده که دررابطه با آن گفتگو کنیم لطفا بروید و مزاحم این بیماران بینوا ودردمندی که از مناطق دوردستی آمده ، نشوید.ولی این بار او با احترام و عرض پوزش صبحت مرا قطع و گفت :آخه قربون اون مقام دکتری و ریاست شما شوم!!عزیز من مسئله این است که اصلا خانه من داخل روستا نبوده بلکه درون باغی واقع ،من و خانوداه ام مشکل خروج فاضلاب نداریم !!ساختمان ما نیزکاملا تر وتمیز و بهداشتی است ولی دادگاه دستوربازداشت مرا صادر وآلان مامور آمده تا آنرا اجرا کند !!از مامور محترم پاسگاه کمی فرصت خواستم تا با شما چند کلمه ای صحبت کرده بعد به زندان بروم !!. من اصلا جرمی مرتکب نشده ام .گفتم : پدرجان مگر می شود؟ بیا تو تا ببینم حرف دلت چیست ؟.اورا به داخل دعوت کردم و برایش توضیح دادم که این موضوع غیر ممکن است ونیاز به بررسی داشته و حتما به آن رسیدگی خواهم کرد امروز بروید بعدا بیایید ،اوهم قبول کرد و رفت.سریع با کمک کادر اسامی متخلفین ارسالی به دادگاه را چک کردیم.دهها باراین کاررا تکرارنمودیم تا اینکه متاسفانه متوجه شدیم ، نام واقعی فرد متخلف براتعلی بوده که به خاطر بدخطی بهورزبه باباعلی تبدیل شده و درمرکز بهداشت شهرستان هم نیز باز به خاطربدخطی کارمند آن واحدواشتباه چاپی تبدیل به بایرام علی وآن نام به عنوان فرد متخلف جهت تعیین مجازات به دادگاه ارجاع شده بود !!.پس بایرامعلی بینوا که نه تخلفی کرده و نه روحش از موضوع خبرداشت را به دادگاه آن هم با دستبند احضارمیکنند .بالاخره با وصالت حضوری خودم در دادگاه و اذعان به اشتباه همکارمان ،براتعلی از رفتن به زندان خلاصی یافت .اما بشنوید از خلافکار اصلی که هرروزبه درمانگاه میامد و ازاقدامات من وهمکاران بهورزدررابطه با مبارزه قاطعانه مابا متخلفین بهداشتی صمیمانه تشکر و قدر دانی میکرد !!.البته آنقدر به او اجازه ندادیم به کارهای چاپلوسانه خود ادادمه بدهد واو را با تعجب غیرباورانه که داشت ، به دادگاه محترمانه روانه کرده تا به مجازات کارهای زشت خود برسد .
WEST AZERBIJAN - URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI